میگفت چهل سال هروقت پشت این در میومدم

میگفت چهل سال هروقت پشت این در میومدم
بدون اینکه کلیدُ توی در بچرخونم ،حاج خانوم درُ باز میکرد
انگار به دلش بود من کی میرسم!
اول هایی که اومدیم این خونه ،حاج خانوم جوون بود
درُ که باز میکرد ،دوتا چشم عسلی، موهای بلندش،دامن گل دارش
خستگیمون میبرد...
الان یکماهه که مجبورم خودم کلید بندازم در باز کنم...
تا یکماه پیش هروقت میومدم تو،چندتا دَبه ترشی،چادر نمازهاش روی جا لباسی..
گل های شمعدونیش ورودی خونه رو قشنگ کرده بود...
الان هیچی نیس...
عادت داره،همیشه جلوتر از من بوده،هست...
همیشه جلوتر بوده توی هرچیزی،
توی خونه داری،بچه داری،دلسوزی،خانوم خونه بود...
الانم جلوتر خودش رفت،رفت اونجارو بسازه تا من بیام
،منم منتظرم تا خدا نظری کنه بهم تا منم برم،
یکبار دیگه ،چشمای عسلیش رو پشت در ببینم!!

پردیس_رحیمی
.
دیدگاه ها (۸)

اسفند آمدو در جیب هایشبوی بهار استو کمی غم از گذرِ ناگزیرِ ع...

‌‌چه حرف بی ربطی است که مرد گریه نمی کندگاهی آنقدر بغض داری ...

زن کــه بـاشی ؛اجاقِ گاز و سینکِ ظرف شویی ،خاطره انگیز ترین ...

٬٬روی نیمکت پارک نشسته بود و کلاغ ها رو میشمرد تا بیاد بهشون...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط