روی نیمکت پارک نشسته بود و کلاغ ها رو میشمرد تا بیاد
٬٬روی نیمکت پارک نشسته بود و کلاغ ها رو میشمرد تا بیاد
بهشون سنگ می انداخت.میپریدند، دورتر می نشستند.
کمی بعد دوباره برمیگشتند و جلوش رژه می رفتند.
ساعت از وقت قرار گذشت.نیومد.نگران،کلافه،عصبی شد.شاخه گلی که دستش بود سر خم کرده،داشت پژمرده میشد.
طاقتش تاق شد.از روی نیمکت بلند شد و ناراحتیش رو سر کلاغ ها خالی کرد.
گل رو زمین انداخت،پامالاش کرد،بهش گند زد.
گل برگ هاش کنده،پخش،لهیده شد.
بعد،یقهی پالتوش رو بالا داد، دستهاش رو تو جیب هاش فرو کرد،راهش رو کشید و رفت. نرسیده به در پارک،صداش از پشت سر اومد.
" ات وایسا
صدای تند قدم هاش و حتی صدای نفس نفس هاش رو هم میشنید.
اما به طرفش برنگشت.حتی برای دعوا،مرافعه،قهر.
از پارک خارج شد.خیابان رو به دو گذشت.هنوز داشت پشتش می اومد.صدای پاشنه ی چکمه هاش رو میشنید.
میدوید و صداش میکرد...
" لطفاً وایسا
اون طرف خیابان،ایستاد جلو ماشین.هنوز پشتش بود…
کلید رو انداخت که در رو باز کنه،بشینه و بره،برای همیشه.
در ماشین رو باز کرده نکرده، صدای بوق ترمزی شدید و فریاد ناله ای کوتاه توی گوش هایش،توی جانش ریخت...
تند برگشت.دیدش،پخش خیابان شده بود.جلوی ماشینی افتاده بود که به اون زده بود و رانندهاش داشت توی سر خودش می زد.
سرش به آسفالت خورده بود،پکیده بود و خون،گیج و منگ بالا سرش ایستاد.هاج و واج نگاهش میکرد.
توی دست چپش بسته کوچیکی قرار داشت که با ظرافت خاص خودش کادو پیچ شده بود. محکم چسبیده بودش...
نگاهش رفت روی آستینش... ساعتش پیدا بود: چهار و پنج دقیقه.
نگاهش برگشت،ساعت خودش رو دید؛ پنج و پنج دقیقه.
گیج ،درب و داغان به ساعت راننده ی بخت برگشته نگاه کرد:چهار و پنج دقیقه بود.
شاید تقصیر ساعتش بود نه جیهوپ:)
بهشون سنگ می انداخت.میپریدند، دورتر می نشستند.
کمی بعد دوباره برمیگشتند و جلوش رژه می رفتند.
ساعت از وقت قرار گذشت.نیومد.نگران،کلافه،عصبی شد.شاخه گلی که دستش بود سر خم کرده،داشت پژمرده میشد.
طاقتش تاق شد.از روی نیمکت بلند شد و ناراحتیش رو سر کلاغ ها خالی کرد.
گل رو زمین انداخت،پامالاش کرد،بهش گند زد.
گل برگ هاش کنده،پخش،لهیده شد.
بعد،یقهی پالتوش رو بالا داد، دستهاش رو تو جیب هاش فرو کرد،راهش رو کشید و رفت. نرسیده به در پارک،صداش از پشت سر اومد.
" ات وایسا
صدای تند قدم هاش و حتی صدای نفس نفس هاش رو هم میشنید.
اما به طرفش برنگشت.حتی برای دعوا،مرافعه،قهر.
از پارک خارج شد.خیابان رو به دو گذشت.هنوز داشت پشتش می اومد.صدای پاشنه ی چکمه هاش رو میشنید.
میدوید و صداش میکرد...
" لطفاً وایسا
اون طرف خیابان،ایستاد جلو ماشین.هنوز پشتش بود…
کلید رو انداخت که در رو باز کنه،بشینه و بره،برای همیشه.
در ماشین رو باز کرده نکرده، صدای بوق ترمزی شدید و فریاد ناله ای کوتاه توی گوش هایش،توی جانش ریخت...
تند برگشت.دیدش،پخش خیابان شده بود.جلوی ماشینی افتاده بود که به اون زده بود و رانندهاش داشت توی سر خودش می زد.
سرش به آسفالت خورده بود،پکیده بود و خون،گیج و منگ بالا سرش ایستاد.هاج و واج نگاهش میکرد.
توی دست چپش بسته کوچیکی قرار داشت که با ظرافت خاص خودش کادو پیچ شده بود. محکم چسبیده بودش...
نگاهش رفت روی آستینش... ساعتش پیدا بود: چهار و پنج دقیقه.
نگاهش برگشت،ساعت خودش رو دید؛ پنج و پنج دقیقه.
گیج ،درب و داغان به ساعت راننده ی بخت برگشته نگاه کرد:چهار و پنج دقیقه بود.
شاید تقصیر ساعتش بود نه جیهوپ:)
- ۹.۱k
- ۰۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط