ممنوعیت های عجیب

" ممنوعیت های عجیب "
" پارت بیست و دوم "

-داستان از زبان دارکنس-

با حالت شاکی وار بهش نگاه کردم « اولا کی سر صبح اینجوری یهویی درو باز می‌کنه که تو باز می‌کنی ناکس دوما اگه دیشب یه بنده خدایی که اشاره ی مستقیم نمیکنممم گند نمی‌زد من می تونستم دیشب درست و حسابی بخوابم و سوما اینکه دیروز یه بنده خدایی دیر کرد فکر نکنم خیلی به دیر کردن گیر بدن البته که ( خمیازه ) بهتره دیر نکنم... » میخواستم دوبارع دراز بکشم که یهو دستام کشیده شدن « اولا نمی‌خواستم بیدار کردنت توسط خودم رو از دست بدم دوما به من چه تو مگه می‌دونستی افسر شدو قرارع پیداش بشه سوما واقعا نمی‌دونم با این بی حوصلگی چجوری راه‌ـت دادم داخل سازمان واقعا براشون متاسفم » واقعا حوصله ی جواب دادن بهشو نداشتم پس فقط دنبالش از پله ها پایین اومدم و وارد آشپزخونه شدیم « چه خبرا رفیق؟ شب خوب خوابیدی؟ » همون‌طور که آب‌ـو روی سر و صورتم می‌ریختم که نفسی تازه کنم جوابشو دادم « هعی خواب خوب کجا بود تیلز؟! » نفس عمیقی کشیدم و صورتم‌ـو با کوله خشک کردم و رفتم سر میز « به به تیلز چه کرده... باید برات آستین بالا بزنم! تو باید زن می‌شدی با این دقت و ظرافت! » تیلز خندید « تو اول واسه خودت آستین بالا بزن سونیک آقا! البته که این جا نمونه دختر واسش زیاد میمیرن » همگی خندیدیم. ناکلز فقط به حرفامون گوش میداد « راستی... » هر دو تاشون بهم نگاه کردن « دیشب چی شد؟ من که اومدم ببین انکار بیهوشم کردن... مثل این بز‌ـهای غش کننده گرفتم خوابیدم » چهره تیلز درهم رفت « راستش... سخته اینو بگم ولی... عملیات موفق آمیز نبود! » چشمام تنگ شدن « چ-چی؟ باورم نمیشه... » یهو ناکلز منو از کنار داخل بغلش فرو برد « چه اهمیتی داره ما سه تا هنوز با همیم » خنده ای کردم و تیلز‌ـو داخل بغلم فرو بردم « البته... این مهمه »
-داستان از زبان نویسنده-

...
اجازه داد از شب گذشته روی نیمکت کلاس آرام شود « سلامی دوباره! » به سمت راست خودش نگاه کرد « مثل اینکه دیروز روت تاثیر گذاشته... به موقع که جای خود... زودتر هم اومدی! » البته او به گودی کوچکی که زیر چشمان خارپشت نقره فام ایجاد شده بود دقت کرد؛ این یعنی دیشب خوب نخوابیده بود « معلومه خواب درست حسابی هم نداشتی... اثرات دیر رسیدن به جلسه‌ـست؟ » خارپشت نگاه مضطربی کرد و لبخند زد « تو از کجا میدونی... » خارپشت آبی رنگ سرش را از روی میز بلند کرد؛ چشمانش را بست و دستش را بالا گرفت « چشمات دارن التماس میکنن که بزار بخوابم! » بعد از نگاه به یکدیگر، هر دو خندیدند « خب... نگفتی چرا اینقدر خوابالویی؟ »

این داستان ادامه دارد...
خب نظرتون چیه؟
نمیخواین یکم روحیه بدین :..)؟
دیدگاه ها (۱۸)

خب... بگین رمان‌ـو ادامه بدم یا نه :)فکر کنم رمان‌ـهاتون زیا...

از شدت کیوتیی غش کردم :>می‌خوام رمان بزارم آماده باشید-

داره برف میاددداینقدر خوشحالم :..)انشاالله تعطیلی تا آخر هفت...

کسایی که کمیک IDW خوندین :>❤️

جیمین فیک زندگی پارت ۴۰#

خطوط موازی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط