(پارت ۱۶)
(پارت ۱۶)
"ا.ت"
که یهو با صدای بلند گفت:
پسره: یوناااا
و پشت بند صداش بعد از چند ثانیه صدای در اومد و بعد یه دختره خوشگل با موهای بلوند و چشمای قهوه ای اومد داخل. لباسه خدمتکاری تنش بود وای من چقدر ازین لباسا بدم میاد. یه چیزی هم تو دستش بود که اومد و گذاشت روی میز جلوی من. و بعد هم رفت.
پسره: اینا لباسای تویه.
چییی؟ اینا مال منه؟ عمرا من اینا رو بپوشم. (اسلاید بعدی عکس لباس هست)
من: من اینارو نمیپوشم.
پسره سرش رو با تعجب بالا کردم گفت:
پسره: باید بپوشی.
من: نمیپوشم
پسره: میپوشی. چیه فکر کردی برات لباس پرنسسارو میارن تا بپوشی.
من: من نگفتم لباس پرنسسارو میخوام فقط گفتم من اینارو نمیپوشم. عمرا لباس خدمتکارارو بپوشم.
پسره: پس شما الان اینجا چه کاره اید؟
من: من خدمتکارم درست ولی حداقل یه لباس دیگه بده حتی اگه شده من با همین لباسای خودم اینجا کار میکنم.
یه نگاه به لباسام کرد. یه هودی خاکستری پوشیده بودم با شلوار سیاه.
دست از نگاه کردن به لباسام برداشت و تو چشام زل زد.
پسره: دوست ندارم کسی که اینجا کار میکنه اینقدر شلخته باشه. فعلا امروز این لباسا رو بپوش برای فردا حالا یه کاری میکنی.
ای خدا نگا کن به چه بدبختی ای گير کردم. هعی.
لباسا و برداشتم. که گفت:
پسره: حالا هم میتونی بری.
خوبه اگه نمیگفتی همینجا می موندم که روی زیبای تو رو ببینم. بلند شدم و رفتم بیرون.
ای خدا حالا حتما باید اینا رو بپوشم؟ من تا عمر داشتم اینارو نپوشیدم چرا الان باید اینارو بپوشم چراااااا؟
خوب حالا بیا بریم به بیرون از این عمارت کوفتی. اومدم بیرون و واووو ببینم اینجا احیانا قصر نیست؟ ........
خوب خوب دو پارت گذاشتم امیدوارم ازش لذت ببرین 😊 ❤
"ا.ت"
که یهو با صدای بلند گفت:
پسره: یوناااا
و پشت بند صداش بعد از چند ثانیه صدای در اومد و بعد یه دختره خوشگل با موهای بلوند و چشمای قهوه ای اومد داخل. لباسه خدمتکاری تنش بود وای من چقدر ازین لباسا بدم میاد. یه چیزی هم تو دستش بود که اومد و گذاشت روی میز جلوی من. و بعد هم رفت.
پسره: اینا لباسای تویه.
چییی؟ اینا مال منه؟ عمرا من اینا رو بپوشم. (اسلاید بعدی عکس لباس هست)
من: من اینارو نمیپوشم.
پسره سرش رو با تعجب بالا کردم گفت:
پسره: باید بپوشی.
من: نمیپوشم
پسره: میپوشی. چیه فکر کردی برات لباس پرنسسارو میارن تا بپوشی.
من: من نگفتم لباس پرنسسارو میخوام فقط گفتم من اینارو نمیپوشم. عمرا لباس خدمتکارارو بپوشم.
پسره: پس شما الان اینجا چه کاره اید؟
من: من خدمتکارم درست ولی حداقل یه لباس دیگه بده حتی اگه شده من با همین لباسای خودم اینجا کار میکنم.
یه نگاه به لباسام کرد. یه هودی خاکستری پوشیده بودم با شلوار سیاه.
دست از نگاه کردن به لباسام برداشت و تو چشام زل زد.
پسره: دوست ندارم کسی که اینجا کار میکنه اینقدر شلخته باشه. فعلا امروز این لباسا رو بپوش برای فردا حالا یه کاری میکنی.
ای خدا نگا کن به چه بدبختی ای گير کردم. هعی.
لباسا و برداشتم. که گفت:
پسره: حالا هم میتونی بری.
خوبه اگه نمیگفتی همینجا می موندم که روی زیبای تو رو ببینم. بلند شدم و رفتم بیرون.
ای خدا حالا حتما باید اینا رو بپوشم؟ من تا عمر داشتم اینارو نپوشیدم چرا الان باید اینارو بپوشم چراااااا؟
خوب حالا بیا بریم به بیرون از این عمارت کوفتی. اومدم بیرون و واووو ببینم اینجا احیانا قصر نیست؟ ........
خوب خوب دو پارت گذاشتم امیدوارم ازش لذت ببرین 😊 ❤
۳.۵k
۲۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.