(پارت ۱۵)
(پارت ۱۵)
"ا.ت"
که با صدایی که اومد از دید زدن اتاق دست کشیدم.
صدا: تموم شد؟ ساعت خواب؟ مثلا گفتم صبح بیای. دیگه میخواستم یکی رو بفرستم دنبالت.
به سمت صدا برگشتم دیدم همون پسره دیروزی پشت میز کار نشسته و دستاش رو زیر چونش قفل کرده و داره با سردی و یه پوزخند منو نگاه میکنه.
حرفش دوباره تو سرم اکو شد که فهمیدم چه گندی زدم. الان با خودش فکر میکنه من ندید پدیدم. (نکه نیستی) تو خفه.
منم خواستم کم نیارم گفتم :
من: اره تموم شد. در مورد اینکه دیر اومدم هم دلم خواست این موقع بیام.
پسره یه نگاه با تاسف به من انداخت و با سر بهم گفت برم رو مبل جلوش بشینم.
منم رفتم همونجا نشستم و منتظر موندم تا دهنه مبارکشو باز کنه و حرف بزنه.
پسره: خوب میدونی که برای چی خواستم بیای اینجا.
من: اره میدونم.
پسره: خوبه تو از امروز خدمتکار اینجایی و با بقیه ی خدمتکارا یه جا میخوابی. ببینم آشپزیت چطوره؟
من: بدک نیست.
پسره: خوبه پس ازین به بعد توی غذا درست کردن و تمیز کاری کمک میکنی حالا مشخصات خودتو بهم بگو.
من :چرا؟
پسره: باید بفهمم چه کسی رو خدمتکار عمارتم میکنم.
الان من چی بگم بهش؟ فقط یکی از رفقام حقیقت رو درباره زندگی من میدونه یعنی الان بهش بگم؟ هوییی کجایی؟ وجی چرا موقعی که لازمت دارم نمیای؟ هوییی؟ (هاااا چیه چته؟ اگه گذاشتی من بخوابم) اخه الانم وقت خوابیدنه. (چرا چیشده مگه؟) میگه مشخصاتم رو بدم. (خوب بده) خیلی مرسی واقعا (خواهش میکنم. کاره دیگه ای نداری من برم بخوابم) کجااااا من که هنو چیزی نگفتم. (ببین مجبوری بگی بهش حتی اگه نخوای هم باید بگی فهمیدی؟ پس بگو خودتو خلاص کن) هعی خدا باشه چاره دیگه ای ندارم. فقط خدا کنه زیاد پیگیر نشه.
پسره: منتظرم چرا نمیگی فکر کردی من خیلی وقت دارم که منتظر تو بمونم که حرف بزنی؟
من: ا.ت. کیم ا.ت. ۲۰ سالمه.
پسره: خانوادتت؟
من: خانواده...... ندارم.
پسره همونطور که سرش پایین بود یه نگاه بهم کرد. دوباره به برگه نگاه کرد.
و یهو با صدای بلند گفت:.......
"ا.ت"
که با صدایی که اومد از دید زدن اتاق دست کشیدم.
صدا: تموم شد؟ ساعت خواب؟ مثلا گفتم صبح بیای. دیگه میخواستم یکی رو بفرستم دنبالت.
به سمت صدا برگشتم دیدم همون پسره دیروزی پشت میز کار نشسته و دستاش رو زیر چونش قفل کرده و داره با سردی و یه پوزخند منو نگاه میکنه.
حرفش دوباره تو سرم اکو شد که فهمیدم چه گندی زدم. الان با خودش فکر میکنه من ندید پدیدم. (نکه نیستی) تو خفه.
منم خواستم کم نیارم گفتم :
من: اره تموم شد. در مورد اینکه دیر اومدم هم دلم خواست این موقع بیام.
پسره یه نگاه با تاسف به من انداخت و با سر بهم گفت برم رو مبل جلوش بشینم.
منم رفتم همونجا نشستم و منتظر موندم تا دهنه مبارکشو باز کنه و حرف بزنه.
پسره: خوب میدونی که برای چی خواستم بیای اینجا.
من: اره میدونم.
پسره: خوبه تو از امروز خدمتکار اینجایی و با بقیه ی خدمتکارا یه جا میخوابی. ببینم آشپزیت چطوره؟
من: بدک نیست.
پسره: خوبه پس ازین به بعد توی غذا درست کردن و تمیز کاری کمک میکنی حالا مشخصات خودتو بهم بگو.
من :چرا؟
پسره: باید بفهمم چه کسی رو خدمتکار عمارتم میکنم.
الان من چی بگم بهش؟ فقط یکی از رفقام حقیقت رو درباره زندگی من میدونه یعنی الان بهش بگم؟ هوییی کجایی؟ وجی چرا موقعی که لازمت دارم نمیای؟ هوییی؟ (هاااا چیه چته؟ اگه گذاشتی من بخوابم) اخه الانم وقت خوابیدنه. (چرا چیشده مگه؟) میگه مشخصاتم رو بدم. (خوب بده) خیلی مرسی واقعا (خواهش میکنم. کاره دیگه ای نداری من برم بخوابم) کجااااا من که هنو چیزی نگفتم. (ببین مجبوری بگی بهش حتی اگه نخوای هم باید بگی فهمیدی؟ پس بگو خودتو خلاص کن) هعی خدا باشه چاره دیگه ای ندارم. فقط خدا کنه زیاد پیگیر نشه.
پسره: منتظرم چرا نمیگی فکر کردی من خیلی وقت دارم که منتظر تو بمونم که حرف بزنی؟
من: ا.ت. کیم ا.ت. ۲۰ سالمه.
پسره: خانوادتت؟
من: خانواده...... ندارم.
پسره همونطور که سرش پایین بود یه نگاه بهم کرد. دوباره به برگه نگاه کرد.
و یهو با صدای بلند گفت:.......
۴.۹k
۲۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.