adabiat moaser:
adabiat_moaser:
این سرد شدن لعنتی کی اتفاق افتاده بود؟
آن روز صبح که تختِ خواب را ترک کرد بدون کوچکترین نگاهی به من؟ آن بعد از ظهری که صدای چرخیدن کلید را در قفل شنیدم و آرزو کرده بودم کاش نیم ساعت دیرتر به خانه آمده بود؟ آن روز که من بعد از سالی سفره ی دلم را باز کرده بودم و از دلتنگیها میگفتم و او روزنامه میخواند؟ آن شب که نوازشم کرد و من به دستهای مردِ دیگری فکر کردم؟ آن یک شنبه ی نفرین شدهای که من پیراهنِ سبزم را پوشیدم و لبخندِ او روی موهای کوتاهِ سیاهِ سیاهم ماسید؟ یا شاید آخرین باری که گفت خداحافظ. همان بار که من شانههایم را بالا انداختم و گفتم خداحافظ ...
امروز فکر میکنم یکی از ما حتما پیش از آن دیگری مرده بود. ندانسته در خاکسپاری خودمان از یکدیگر پیشی میگرفتیم. ندانسته میسوختیم، میسوزاندیم، ویران میکردیم ... و ویران میشدیم
.
کاش زودتر از اینها آغوشها را باز کرده بودیم، به مهر، به لبخندی، به نوازشی، به مکثی، به اندیشیدنی دوباره، به دوست داشتن، به دوست بودن، به یک زندگی دوباره ... به دوباره خودمان بودن ... .
نیکی_فیروزکوهی
این سرد شدن لعنتی کی اتفاق افتاده بود؟
آن روز صبح که تختِ خواب را ترک کرد بدون کوچکترین نگاهی به من؟ آن بعد از ظهری که صدای چرخیدن کلید را در قفل شنیدم و آرزو کرده بودم کاش نیم ساعت دیرتر به خانه آمده بود؟ آن روز که من بعد از سالی سفره ی دلم را باز کرده بودم و از دلتنگیها میگفتم و او روزنامه میخواند؟ آن شب که نوازشم کرد و من به دستهای مردِ دیگری فکر کردم؟ آن یک شنبه ی نفرین شدهای که من پیراهنِ سبزم را پوشیدم و لبخندِ او روی موهای کوتاهِ سیاهِ سیاهم ماسید؟ یا شاید آخرین باری که گفت خداحافظ. همان بار که من شانههایم را بالا انداختم و گفتم خداحافظ ...
امروز فکر میکنم یکی از ما حتما پیش از آن دیگری مرده بود. ندانسته در خاکسپاری خودمان از یکدیگر پیشی میگرفتیم. ندانسته میسوختیم، میسوزاندیم، ویران میکردیم ... و ویران میشدیم
.
کاش زودتر از اینها آغوشها را باز کرده بودیم، به مهر، به لبخندی، به نوازشی، به مکثی، به اندیشیدنی دوباره، به دوست داشتن، به دوست بودن، به یک زندگی دوباره ... به دوباره خودمان بودن ... .
نیکی_فیروزکوهی
۱۶۵
۰۱ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.