قسمت نهم
قسمت نهم
ماساکی
نمیدونم یوکیو چش شده بود،اصلا درکش نمیکردم. چرا یوکیو با دیدن اون دختر کنترلشو از دست داد؟چرا یامادا وقتی یوکیو رو دید همه جسارتشو فراموش کرد که حتی نمیتونست خودشو از دست من آزاد کنه؟چراهای زیادی تو ذهنم بود که یوکیو باید بهشون جواب میداد. یامادا سعی کرد خودشو آزاد کنه ولی اون حلقه دستاشو تنگتر کرد اما دوباره به اون یامادای قبلی برگشت و با شدت خودشو از یوکیو جدا کرد. یوکیو خواست دوباره بره طرفش که داد زد:((جلو نیا یوکی...حتی یه قدمم جلو نیا.))چی میشنیدم؟اون،اون دختر بهش گفت یوکی؟ هه خنده داره وای اون گفت یوکی.تا حالا نشنیده بودم کسی به جز ما اونو اینطوری صدا کنه مخصوصا دختری مثل اون،حالا دیگه مشتاق تر از قبل میخواستم ماجرا رو بدونم پس به سمتش رفتم و شونه هاشو گرفتم تا دنبالش نره. بهش گفتم:((حالا میتونی کولی بازیتو توجیح کنی.))نگاهش ملتمس بود ولی من راضی نشدم.
سایومی
چرا آخه چرا؟برای چی اون باید اینجا باشه؟به سمت پشت بوم دویدم تا کسی اشکامو که بی دلیل میریختن نبینه. یه گوشه سر خوردمو تهی از هر احساسی گونه هام نمناک میشد،یه دفعه صدای پا شنیدم و ترسیدم که نکنه کسی منو اینجوری ببینه. ولی با دیدن هیراکی یه نفس از سر آسودگی کشیدم،هیراکی همه چیزو میدونست و از این بابت خیلی خوشحال بودم که میتونه واسم یه همدم باشه. سرمو به شونش تکیه دادمو نالیدم:((آخه گناهم چی بود که بازم باید ببینمش؟هیرا من یه احمقم حتی یه درصدم به ذهنم نرسید که اون پولداره و حتما توی بهترین مدرسست. هیرا حالا چیکار کنم؟چطوری با اون باشم؟الان تنها امیدم به اینه که اون عوضی...))هیراکی موهامو خواهرانه نوازش کرد و باعث شد چشمای پر طمعش بیاد جلوی من..بعد از اون روز شوم دیگه هیچکدومشونو ندیدم. هیراکی با لحن آرامش بخش ذاتیش بهم گفت:((دوباره صورتو چشماشو دیدی؟تمومش کن سایو مگه نمیگفتی اون دوتا توی ذهنت مردن؟پس چرا...))اشکام خود به خود سرازیر شد و با آشفتگی بهش گفتم:((چطور فراموش کنم؟من خواهرش بودم. همه جا باهم بودیم دوسش داشتم هیرا دوسش داشتم.))هیراکی گفت:((اون رفته سایو الان یه مدل معروفه و حتما فراموش کرده که باهات چیکار کرده.))به روی هیراکی یه لبخند غمگین زدم و زمزمه کردم،همون آواز آشنا که باهم میخوندیم، همون آوازی که با شنیدنش همه نگاهشون ابری میشد،ولی اینبار سوزناک تر بود چون دوباره چشمای لعنتیشو دیدم...این کابوسی بود که اون تابستونو به گند کشید،اگه هیراکی رو نداشتم نمیدونم چیکار میتونستم بکنم. اون روز من تغییر کردم و تصمیم گرفتم از همه برتر باشم.....امیدوارم دیگه نبینمش...البته امیدوارم.
ادامه دارد...
#ww
ماساکی
نمیدونم یوکیو چش شده بود،اصلا درکش نمیکردم. چرا یوکیو با دیدن اون دختر کنترلشو از دست داد؟چرا یامادا وقتی یوکیو رو دید همه جسارتشو فراموش کرد که حتی نمیتونست خودشو از دست من آزاد کنه؟چراهای زیادی تو ذهنم بود که یوکیو باید بهشون جواب میداد. یامادا سعی کرد خودشو آزاد کنه ولی اون حلقه دستاشو تنگتر کرد اما دوباره به اون یامادای قبلی برگشت و با شدت خودشو از یوکیو جدا کرد. یوکیو خواست دوباره بره طرفش که داد زد:((جلو نیا یوکی...حتی یه قدمم جلو نیا.))چی میشنیدم؟اون،اون دختر بهش گفت یوکی؟ هه خنده داره وای اون گفت یوکی.تا حالا نشنیده بودم کسی به جز ما اونو اینطوری صدا کنه مخصوصا دختری مثل اون،حالا دیگه مشتاق تر از قبل میخواستم ماجرا رو بدونم پس به سمتش رفتم و شونه هاشو گرفتم تا دنبالش نره. بهش گفتم:((حالا میتونی کولی بازیتو توجیح کنی.))نگاهش ملتمس بود ولی من راضی نشدم.
سایومی
چرا آخه چرا؟برای چی اون باید اینجا باشه؟به سمت پشت بوم دویدم تا کسی اشکامو که بی دلیل میریختن نبینه. یه گوشه سر خوردمو تهی از هر احساسی گونه هام نمناک میشد،یه دفعه صدای پا شنیدم و ترسیدم که نکنه کسی منو اینجوری ببینه. ولی با دیدن هیراکی یه نفس از سر آسودگی کشیدم،هیراکی همه چیزو میدونست و از این بابت خیلی خوشحال بودم که میتونه واسم یه همدم باشه. سرمو به شونش تکیه دادمو نالیدم:((آخه گناهم چی بود که بازم باید ببینمش؟هیرا من یه احمقم حتی یه درصدم به ذهنم نرسید که اون پولداره و حتما توی بهترین مدرسست. هیرا حالا چیکار کنم؟چطوری با اون باشم؟الان تنها امیدم به اینه که اون عوضی...))هیراکی موهامو خواهرانه نوازش کرد و باعث شد چشمای پر طمعش بیاد جلوی من..بعد از اون روز شوم دیگه هیچکدومشونو ندیدم. هیراکی با لحن آرامش بخش ذاتیش بهم گفت:((دوباره صورتو چشماشو دیدی؟تمومش کن سایو مگه نمیگفتی اون دوتا توی ذهنت مردن؟پس چرا...))اشکام خود به خود سرازیر شد و با آشفتگی بهش گفتم:((چطور فراموش کنم؟من خواهرش بودم. همه جا باهم بودیم دوسش داشتم هیرا دوسش داشتم.))هیراکی گفت:((اون رفته سایو الان یه مدل معروفه و حتما فراموش کرده که باهات چیکار کرده.))به روی هیراکی یه لبخند غمگین زدم و زمزمه کردم،همون آواز آشنا که باهم میخوندیم، همون آوازی که با شنیدنش همه نگاهشون ابری میشد،ولی اینبار سوزناک تر بود چون دوباره چشمای لعنتیشو دیدم...این کابوسی بود که اون تابستونو به گند کشید،اگه هیراکی رو نداشتم نمیدونم چیکار میتونستم بکنم. اون روز من تغییر کردم و تصمیم گرفتم از همه برتر باشم.....امیدوارم دیگه نبینمش...البته امیدوارم.
ادامه دارد...
#ww
۳.۳k
۰۲ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.