روزی بهلول وارد قصر هارون الرشید شد و چون مسند خلافت را خ
روزی بهلول وارد قصر هارون الرشید شد و چون مسند خلافت را خالی و بلامانع دید جلو رفته و بدون ترس و واهمه بر تخت خلیفه نشستغلامان دربار چون آن حال بدیدند به ضرب چوب و تازیانه بهلول را از تخت پایین کشیدندهنگامی که خلیفه وارد شد بهلول را در حالتی بهم ریخته دید که گریه می کنداز نگهبانان سبب گریه ی او را پرسیدنگهبانان گفتند : چون در مکان مخصوص شما نشسته بود او را از آنجا دور کردیمهارون ایشان را ملامت کرد و بهلول را دلداری داده و نوازش نمودبهلول گفت : من برای خود گریه نمی کنم بلکه به حال تو می گریمزیرا که من چند لحظه در مسند تو نشستم اینقدر صدمه دیدم و اذیت و آزار کشیدمدر این اندیشه ام که تو که یک عمر بر این مسند نشسته ای چه مقدار آزار خواهی کشید و صدمه خواهی دیدتو به عاقبت کار خود نمی اندیشی و در فکر کارهای خود نیستی !!!
۱.۸k
۲۴ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.