سناریو اسکیز
وقتی به اجبار باهم ازدواج کردین وتو ازشون حامله ای واز دستشون فرار میکنی و....
چان: زیاد باهم حرف نمیزدید چون حامله شده بودی ازت مراقبت میکرد ولی خب زندگیت که عوض نمیشد میشد؟ میتونستی بشی دختر خوشحال قبل؟ نه..
یه روز که چان رفته بود تصمیم گرفتی ازش فرار کنی خوشبختانه شکمت بالا نیومده بود...
ازپله ها به آرومی پایین اومدی سمت درخروجی رفتی ودرحیات رو باز کردی ولی... یدفعه ی صدایی شنیدی:
علامت چان_
_همین الان برگرد ازهمون راهی که اومدی خانم بنگ (داد)
برگشتی و نگاهش کردی:
÷اگر برنگرد م چی ؟
_اون موقع اس که دیگه اون روی شوهرتومیبینی!!!!...
درجوابش که داشت نزدیک تر میومد ۲تا پاقرض کردی والفرار...
_هوی ات وایستااا(داد وشروع کرد به دویدن)
تو گوش نکردی با اون وضعیت حاملگیت قطعا میخوردی زمین... شکمت بدجوری درد میکرد...
۶دقیقه کامل رو دویدی تا اینکه بیهوش شدی وازدرد شکمت جیغ بلندی کشیدی..
چان با نگرانی سرعتش. رو بیشتر کرد تا به جسم دردمند ت رسید..
_ات؟ ات؟ عزیزم؟؟ صدامو می شنوی جوابمو بده خواهش میکنم؟ ات.. ؟
به تیشترتی که تنه چان بود چنگ زدی وبیهوش شدی...
(بقیش باذهن پاک خودتون)
لینو:(این بزرگوار خیلی خشمگینه) تو از ۱۵ سالگی با لینو ازدواج کردی... به اجبار خانوادتون باید باردار میشدی که سهام شرکت لینو بالا میرفت ونقشه هاشون بهم نمی ریخت.. (دیگه خودتون بفهمید چیکار کردن😁)
الان اوایل بارداری تو بود.. خیلی شکمت درد میکرد .. به حدی که جیغ خفه یا بعضی مواقع بلند میکشیدی..
یه روز لینو تصمیم گرفت که بره حموم (مغزم رید) تو آروم آروم ازتو تختون. بلند شدی وازدر رفتی بیرون بادیگارد ها نبودن ولی یه خدمتکار فوضول تورودید.. سمت درخروجی رفتی وازش بیرون رفتی (هواتاریکو بارونی بود) لینو ازحمو.م اومد بیرون که یدفع تقی بدر زده شد..
_بیاتو(لینو بچه کلا ترسناکه فقط باتو یکم خوبه)
&سلام ارباب خواستم بگم خانم از اینجا فرار کردن.(خایمال درجه یک)
لینو چشماش از حدقه بیرون زد...
بالحن ترسناکی لب زد:
_به نعفته که بلایی سرتو اون بچه نیاد.. وگرنه... کاری میکنم ۳قلو حامله شی....
لینو کت شلوار روشو تنش کرد
توداشتی هنوز میدودی یدفه صدای ماشین رو شنیدی صدای صدای.. ماشین لینو بود.. دویدنتو تندتر کردی ولی سرت گیج رفت وطبق معمول بیهوش شدی..
(بچه چیزیش نشد وتو ۲هفته بیهوش بودی...)
بقیشومینویسم الان
چان: زیاد باهم حرف نمیزدید چون حامله شده بودی ازت مراقبت میکرد ولی خب زندگیت که عوض نمیشد میشد؟ میتونستی بشی دختر خوشحال قبل؟ نه..
یه روز که چان رفته بود تصمیم گرفتی ازش فرار کنی خوشبختانه شکمت بالا نیومده بود...
ازپله ها به آرومی پایین اومدی سمت درخروجی رفتی ودرحیات رو باز کردی ولی... یدفعه ی صدایی شنیدی:
علامت چان_
_همین الان برگرد ازهمون راهی که اومدی خانم بنگ (داد)
برگشتی و نگاهش کردی:
÷اگر برنگرد م چی ؟
_اون موقع اس که دیگه اون روی شوهرتومیبینی!!!!...
درجوابش که داشت نزدیک تر میومد ۲تا پاقرض کردی والفرار...
_هوی ات وایستااا(داد وشروع کرد به دویدن)
تو گوش نکردی با اون وضعیت حاملگیت قطعا میخوردی زمین... شکمت بدجوری درد میکرد...
۶دقیقه کامل رو دویدی تا اینکه بیهوش شدی وازدرد شکمت جیغ بلندی کشیدی..
چان با نگرانی سرعتش. رو بیشتر کرد تا به جسم دردمند ت رسید..
_ات؟ ات؟ عزیزم؟؟ صدامو می شنوی جوابمو بده خواهش میکنم؟ ات.. ؟
به تیشترتی که تنه چان بود چنگ زدی وبیهوش شدی...
(بقیش باذهن پاک خودتون)
لینو:(این بزرگوار خیلی خشمگینه) تو از ۱۵ سالگی با لینو ازدواج کردی... به اجبار خانوادتون باید باردار میشدی که سهام شرکت لینو بالا میرفت ونقشه هاشون بهم نمی ریخت.. (دیگه خودتون بفهمید چیکار کردن😁)
الان اوایل بارداری تو بود.. خیلی شکمت درد میکرد .. به حدی که جیغ خفه یا بعضی مواقع بلند میکشیدی..
یه روز لینو تصمیم گرفت که بره حموم (مغزم رید) تو آروم آروم ازتو تختون. بلند شدی وازدر رفتی بیرون بادیگارد ها نبودن ولی یه خدمتکار فوضول تورودید.. سمت درخروجی رفتی وازش بیرون رفتی (هواتاریکو بارونی بود) لینو ازحمو.م اومد بیرون که یدفع تقی بدر زده شد..
_بیاتو(لینو بچه کلا ترسناکه فقط باتو یکم خوبه)
&سلام ارباب خواستم بگم خانم از اینجا فرار کردن.(خایمال درجه یک)
لینو چشماش از حدقه بیرون زد...
بالحن ترسناکی لب زد:
_به نعفته که بلایی سرتو اون بچه نیاد.. وگرنه... کاری میکنم ۳قلو حامله شی....
لینو کت شلوار روشو تنش کرد
توداشتی هنوز میدودی یدفه صدای ماشین رو شنیدی صدای صدای.. ماشین لینو بود.. دویدنتو تندتر کردی ولی سرت گیج رفت وطبق معمول بیهوش شدی..
(بچه چیزیش نشد وتو ۲هفته بیهوش بودی...)
بقیشومینویسم الان
- ۶.۸k
- ۰۱ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط