کلاس اولی که بودم یک روز بایکی از بچه های کلاسمان دوست شد
کلاس اولی که بودم یک روز بایکی از بچه های کلاسمان دوست شدم ، کلی باهم توی حیاط مدرسه بازی کردیم .
روز بعدش از خانه شان برایم هدیه آورده بود ، یک هواپیمای آبی و قرمزِ پلاستیکی ...
آن روز حالم خوب بود و کلی ذوق داشتم که آن را به خانه ببرم و با آن بازی کنم .
به خانه که رسیدم، از کیفم بیرونش آوردم و با افتخار، به همه نشانش دادم، آنقدر این هدیه برایم جذاب و خواستنی بود که مدام نگران بودم خراب شود و از ترسِ خراب شدنش آن رابه مادرم دادم تا بالای طاقچه بگذارد وخیالم راحت باشد .
فردایش که به مدرسه رفتم دوستم آمد جلو، سرش را پایین انداخت و گفت "مادرم گفته هواپیما را بیاور، لطفا هدیه ام را پس بده"
یادم نمی رود که چقدر بغضم گرفته بود، من حتی با آن بازی هم نکرده بودم! ولی سنم به این حرف ها قد نمی داد که بگویم هدیه را که پس نمی گیرند! فردا هواپیما را به او برگرداندم اما وقتی دیدم آن را برد و به دوستِ جدیدش هدیه داد بغضی که از روز قبل نگه داشته بودم ترکید .
همان روز فهمیدم که آدم ها زود عوض می شوند، که نمی شود روی آدم ها و حرف هایشان حساب کرد .
از آن روز، تا جایی که می شد از کسی هدیه ای نپذیرفتم، از کسی چیزی نخواستم و اجازه ندادم که کسی دلخوشی ام را بسازد. من شادی هایم را منوط به بودنِ آدم ها نکردم؛ چون دوست نداشتم وابسته و دلخوش که شدم؛ دلخوشی ام را از من بگیرند یا برای معذوریت ها و رفتنشان، بهانه و دروغ به هم ببافند .
اجازه نمیدهم آدم های بلاتکلیف، واردِ زندگی ام شوند، چون می دانم دلخوش به بودنشان که شدم، می روند .
آدم ها را قبل از اینکه دروغ بگویند، کنار می گذارم و قبل از اینکه بروند، می روم .
من دلخوشی هایم را روی مدارِ خودباوری ام تنظیم کرده ام و با خودم عهد کرده ام چیزهایی را که می خواهم، خودم به دست بیاورم، حتی اگر بهای رسیدن به آنها سنگین باشد !
به سالهای کودکی تان برگردید، اتفاقاتی که یادتان مانده همه شان درس های بزرگی دارد .
شما حواستان نیست که همان اتفاقاتِ مهمِ دیروز، چقدر رویِ مسیر و شخصیتِ امروزتان تاثیر داشته
هیچ خاطره ای بی حکمت نیست !
کمی عمیق تر خاطراتتان را مرور کنید .
#نرگس_صرافیان_طوفان
روز بعدش از خانه شان برایم هدیه آورده بود ، یک هواپیمای آبی و قرمزِ پلاستیکی ...
آن روز حالم خوب بود و کلی ذوق داشتم که آن را به خانه ببرم و با آن بازی کنم .
به خانه که رسیدم، از کیفم بیرونش آوردم و با افتخار، به همه نشانش دادم، آنقدر این هدیه برایم جذاب و خواستنی بود که مدام نگران بودم خراب شود و از ترسِ خراب شدنش آن رابه مادرم دادم تا بالای طاقچه بگذارد وخیالم راحت باشد .
فردایش که به مدرسه رفتم دوستم آمد جلو، سرش را پایین انداخت و گفت "مادرم گفته هواپیما را بیاور، لطفا هدیه ام را پس بده"
یادم نمی رود که چقدر بغضم گرفته بود، من حتی با آن بازی هم نکرده بودم! ولی سنم به این حرف ها قد نمی داد که بگویم هدیه را که پس نمی گیرند! فردا هواپیما را به او برگرداندم اما وقتی دیدم آن را برد و به دوستِ جدیدش هدیه داد بغضی که از روز قبل نگه داشته بودم ترکید .
همان روز فهمیدم که آدم ها زود عوض می شوند، که نمی شود روی آدم ها و حرف هایشان حساب کرد .
از آن روز، تا جایی که می شد از کسی هدیه ای نپذیرفتم، از کسی چیزی نخواستم و اجازه ندادم که کسی دلخوشی ام را بسازد. من شادی هایم را منوط به بودنِ آدم ها نکردم؛ چون دوست نداشتم وابسته و دلخوش که شدم؛ دلخوشی ام را از من بگیرند یا برای معذوریت ها و رفتنشان، بهانه و دروغ به هم ببافند .
اجازه نمیدهم آدم های بلاتکلیف، واردِ زندگی ام شوند، چون می دانم دلخوش به بودنشان که شدم، می روند .
آدم ها را قبل از اینکه دروغ بگویند، کنار می گذارم و قبل از اینکه بروند، می روم .
من دلخوشی هایم را روی مدارِ خودباوری ام تنظیم کرده ام و با خودم عهد کرده ام چیزهایی را که می خواهم، خودم به دست بیاورم، حتی اگر بهای رسیدن به آنها سنگین باشد !
به سالهای کودکی تان برگردید، اتفاقاتی که یادتان مانده همه شان درس های بزرگی دارد .
شما حواستان نیست که همان اتفاقاتِ مهمِ دیروز، چقدر رویِ مسیر و شخصیتِ امروزتان تاثیر داشته
هیچ خاطره ای بی حکمت نیست !
کمی عمیق تر خاطراتتان را مرور کنید .
#نرگس_صرافیان_طوفان
۱۰.۷k
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.