عدد ها دست از سر ما برنمیدارند این یک چیز موروثی استن

عدد ها دست از سر ما برنمیدارند! این یک چیز موروثی است...نه ماه انتظار مادرانمان و مادرانشان...تا بوده همین بوده!
دو سالمان که شد ما را از شیر مادر گرفتند.
هفت سالمان که شد از خانه هایمان.
نه سالمان که شد...امان از روزی که نه سالمان شد...تکلیفمان روشن شد زندگیمان سیاه!! تمام مرد های دنیا نامحرم شدند...تمام خنده ها...شیطنت ها...عمر دراز موهایمان زیر لچک های رنگی رنگی جوان مرگ شدند!
سیزده چهارده سالمان که شد شاید هم کمی زودتر و دیرتر تمام ماه به انتظار هفت روز درد نشستیم.
هجده سالمان که شد کنکور بود و یک عالمه حس دیگر و یکی از ان نامحرم ها که بدجوری محرم شده بود...عدد ها اماهمچنان دست از سر ما برنمیداشتند.
بیست سالمان که شد باید از بین همان نامحرم ها یکی را محرم میکردیم...وگرنه مردم چه میگفتند...محرم میکردیم حتی اگر مرهم نبودند...به قرار معلوم و...!! همچیز قول و قرار هایی روی کاغذ بود...!همچیز اسم توی شناسنامه بود حتی اگر اسم او نبوده باشد!
بیست و چند سالمان که شد باید کودکی به دنیا می اوردیم که از سن بارداری مان نگذرد ...نه ماه انتظار را شروع میکردیم...باید کودکی به دنیا می امد...کودکی که به او یاد بدهیم با عددها زندگی نکند!
چهل سالمان که شد...فهمیدیم عدد ها چقدر بازیمان داده اند...چقدر کارهای زیادیست که توی هفت سالگی...نه سالگی...هجده سالگی...بیست و چند سالگیمان انجام نداده ایم!
شصت سالمان که شد میبینیم دیگر عدد ها مهم نیستند یک عمر گذشته و چیزی باقی نمانده...یک عمر را شمرده ایم...
یک عمر آسه رفته ایم و آسه امده ایم که مبادا به قانون عدد ها بربخورد.
هفتاد سالمان که شد وقتی ترتیب عدد ها را یادمان رفت...وقتی اجبار عدد ها را یادمان بود...دردش تا بی نهایت است...تا بی نهایت...!
دیدگاه ها (۸)

درد دارد، که دربدرِ دردشناسی باشی و بپنداری که یافته ای.....

بعضی اوقات یه سری حرفارو...یه سری درد هارو...یه سری شکستن ها...

قبل ترها،همدیگر را میدیدم بعد تلفن آمد. دستها همدیگر را گم ک...

ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡِ ﺳﺎﺩﻩ، ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻟﺖ ﯾﮏ ﺧﯿﺎﻝِ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط