خیلیوقت است نگاه منتظر به آمدنت

خیلیوقت است نگاه منتظر به آمدنت
.

لایِ آن در کافه ی همیشگیِ مان
که قول آمدنت را داده بودی
گیر کرده است
سال هاست که من پشتِ آن صندلیِ چوبین
قهوه ام را خورده ام
و خیره به صندلیِ خالی ات
با قهوه ی نخورده ات
فالِ قهوه می گیرم
فنجان قهوه ام
پُر از ته سیگار شده است
و دسته گل روی میز پُر از خاکستر
بس است دیگر انتظار
نمی خواهی بیایی ؟

علیرضا_بهجتی
دیدگاه ها (۱۸)

جانِ شیرینفدایِ صحبـتِ یار سعـدی

آه.. اے گنجشڪــــ من.. در ڪنج غمــ هایت بمان...آسمان وقتے نب...

ما دخترها....بویِ لاکُ و رژِلبِ صورتی نیستیــم....عمل هایِ ز...

میانِ خرت و پرت هایش گُمانم ، همه ام را هم اشتباهی جمع کرد و...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط