قسمت صد و یک
قسمت صد و یک
امکان نداشت #ایوب برای عملیاتی ب #جبهه نرود و من پشت سرش #نماز حاجت نخوانم.....سر سجادت زار نزنم ک برگردد....
از فکر زندگی بدون #ایوب مو ب تنم سیخ میشد....
ایوب چه فکری درباره من میکرد....؟
فکر میکرد از اهنم؟....فکر میکرد اگر اب شدنش را تحمل کنم نبودنش هم برایم ساده است..؟
چی فکر میکرد ک ان روز وسط شوخی هایمان در باره مرگ گفت:"حواست باشد بلند بلند گریه نکنی....سر وصدا راه نیاندازی....یک وقت وسط گریه و زاری هایت حجابت کنار نرود....حجاب هدی...حجاب خواهر هایم....کسی صدای انها را نشنود....مواظب باش ب اندازه مراسم بگیرید....ب اندازه گریه کنید...."
زهرا اخرین قطره های اب قند را هم داد بخورم....
صدای داد و بیداد محمد حسین را میشنیدم....
با لباس خاکی و شلوار پاره و خونی جلوی پرستارها ایستاده بود...
خواستم بلند شوم....زهرا دستم را گرفت و کمک کرد....محمد حسین امد جلو....
صورت خیس من و زهرا را ک دید.....
اخم کرد.....
"مامان....بابا کجاست؟
"قسمت صد و دو
زهرا دستش را روی دهان کذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود....
محمد حسین داد کشید"میگویم بابا ایوب کجاست؟"
رو کرد ب #پرستار ها .....اقا نعمت دست محمد را گرفت و کشیدش عقب،محمد برگشت سمت نعمت اقا"بابا ایوب رفت؟اره؟"
رگ گردنش بیرون زده بود.....
با عصبانیت ب #پرستار ها گفت...."کی بود پشت تلفن گفت حالش خوب است؟من از پاسگاه زنگ زدم،کی گفت توی ای سی یو است؟بابا #ایوب من مرده.....شما گفتید خوب است؟چرا دروغ گفتید؟"
دست اقا نعمت را کنار زد و دوید بیرون.....سرم گیج رفت...نشستم روی صندلی....اقا نعمت دنبال محمد حسین دوید....وسط خیابان محمد حسین را گفت توی بغلش...محمد خشمش،را جمع کرد توی مشت هایش و ب سینه ی اقا نعمت زد....
اقا نعمت تکان نخورد....."بزن #محمد جان....من را بزن....داد بکش....گریه کن محمد...."
محمد داد میکشید و اقا نعمت را میزد...مردم ایستاده بودند و نگاه میکردند....
محمد نشست روی زمین و زبان گرفت...
"شماها ک نمیدانید....نمیدانید بابا ایوبم چطوری رفت.....
وقتی میلرزید شما ها ک نبودید.....
همه جا تاریک و سرد بود....
همه وسایل ماشین را دورش جمع کردم.....و اتش زدم تا گرم شود....سرش را گرفتم توی بغلم....."
بغضش ترکید و با صدای بلند گریه کرد"سر بابام توی بغلم بود ک مرد........با..با.....ایوبم....توی بغل....من مرد....."
امکان نداشت #ایوب برای عملیاتی ب #جبهه نرود و من پشت سرش #نماز حاجت نخوانم.....سر سجادت زار نزنم ک برگردد....
از فکر زندگی بدون #ایوب مو ب تنم سیخ میشد....
ایوب چه فکری درباره من میکرد....؟
فکر میکرد از اهنم؟....فکر میکرد اگر اب شدنش را تحمل کنم نبودنش هم برایم ساده است..؟
چی فکر میکرد ک ان روز وسط شوخی هایمان در باره مرگ گفت:"حواست باشد بلند بلند گریه نکنی....سر وصدا راه نیاندازی....یک وقت وسط گریه و زاری هایت حجابت کنار نرود....حجاب هدی...حجاب خواهر هایم....کسی صدای انها را نشنود....مواظب باش ب اندازه مراسم بگیرید....ب اندازه گریه کنید...."
زهرا اخرین قطره های اب قند را هم داد بخورم....
صدای داد و بیداد محمد حسین را میشنیدم....
با لباس خاکی و شلوار پاره و خونی جلوی پرستارها ایستاده بود...
خواستم بلند شوم....زهرا دستم را گرفت و کمک کرد....محمد حسین امد جلو....
صورت خیس من و زهرا را ک دید.....
اخم کرد.....
"مامان....بابا کجاست؟
"قسمت صد و دو
زهرا دستش را روی دهان کذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود....
محمد حسین داد کشید"میگویم بابا ایوب کجاست؟"
رو کرد ب #پرستار ها .....اقا نعمت دست محمد را گرفت و کشیدش عقب،محمد برگشت سمت نعمت اقا"بابا ایوب رفت؟اره؟"
رگ گردنش بیرون زده بود.....
با عصبانیت ب #پرستار ها گفت...."کی بود پشت تلفن گفت حالش خوب است؟من از پاسگاه زنگ زدم،کی گفت توی ای سی یو است؟بابا #ایوب من مرده.....شما گفتید خوب است؟چرا دروغ گفتید؟"
دست اقا نعمت را کنار زد و دوید بیرون.....سرم گیج رفت...نشستم روی صندلی....اقا نعمت دنبال محمد حسین دوید....وسط خیابان محمد حسین را گفت توی بغلش...محمد خشمش،را جمع کرد توی مشت هایش و ب سینه ی اقا نعمت زد....
اقا نعمت تکان نخورد....."بزن #محمد جان....من را بزن....داد بکش....گریه کن محمد...."
محمد داد میکشید و اقا نعمت را میزد...مردم ایستاده بودند و نگاه میکردند....
محمد نشست روی زمین و زبان گرفت...
"شماها ک نمیدانید....نمیدانید بابا ایوبم چطوری رفت.....
وقتی میلرزید شما ها ک نبودید.....
همه جا تاریک و سرد بود....
همه وسایل ماشین را دورش جمع کردم.....و اتش زدم تا گرم شود....سرش را گرفتم توی بغلم....."
بغضش ترکید و با صدای بلند گریه کرد"سر بابام توی بغلم بود ک مرد........با..با.....ایوبم....توی بغل....من مرد....."
۵.۶k
۲۸ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.