قسمت نود و نه

قسمت نود و نه

زهرا دستم را گرفت"چی شده شهلا؟"
بیرون وسط بیابان دیگر کسی نبود.....
صدای اقا نعمت را میشنیدم ک حالم را میپرسید.......زهرا را میدیدم ک شانه هایم را میمالید....
خودم را میدیدم ک نفسم بند امده و چانه ام میلرزد...
هر طرف ماشین را نگاه میکردم چشم های خسته ی ایوب را میدیدم....
حس میکردم بیرون از ماشینم و فرسنگ ها از همه دورم....
تک و تنها و بی کس.....
با چشم های خسته ای ک نگاهم میکند.....
قطره های اب را روی صورتم حس کردم....
زهرا با بغض گفت:"شهلا خوبی؟تو را بخدا ارام باش"
اشکم ک ریخت صدای ناله ام بلند شد.....
"ایوب رفت........من میدانم........ایوب تمام شد......"
برگه امبولانس توی پاسگاه بود.....
دیدمش .....
رویش نوشته بود...."اعلام مرگ،ساعت ده،احیا جواب نداد"

قسمت صد
توی بیمارستان دکتر ک صورت رنگ پریده ام را دید،اجازه نداد حرف بزنم.....با دست اشاره کرد ب نیمکت بنشینم....
"ارام باشید خانم.....حال ایشان....."
چادرم را توی مشتم فشردم و هق هق کردم "ب من دروغ نگو .....هجده سال است....دارم میبینم هر روز ایوب اب میشود....هر روز درد میکشد....میبینم ک هر روز میمیرد و زنده میشود....میدانم ک ایوب رفته است....."
گردنم را کج کردم و ارام پرسیدم"رفته؟"
دکتر سرش را پایین انداخت وسرد خانه را نشان داد .....توی بغل زهرا وا رفتم.....
چقدر راحت پرسیدم "ایوب رفته؟"
دیدگاه ها (۱)

قسمت صد و یکامکان نداشت #ایوب برای عملیاتی ب #جبهه نرود و من...

قسمت صد و سهایوب را دیدم ب سرش ضربه خورده بود.....رگ زیر چشم...

قسمت نود و هفتاب دهانم را قورت دادم تا صدایم بغض الود نباشد"...

قسمت نود و پنجعصر دوباره تعادلش را از دست داد.....اصرار داشت...

ازمایشگاه سرد

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۶

Dark Blood p۷

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط