"25" اون روز تموم شد. 2روز بعد مامان بابام آدرس محل کار خ
"25" اون روز تموم شد. 2روز بعد مامان بابام آدرس محل کار خاستن برن تحقیق، از خودش گرفتم دادم گفتم از دوستم گرفتم!
تحقیقات همه چیش خوب بود. تو مرکز بهداشت ک رفته بودن تحقیق نگو خود داودم بیخبر میاد؛ بابامو ک میبینه بنده خدا یهو میترسه و هول میکنه میره جلو سلام یادش میره با تته پته میگه آب بیارم؟ بابامم میخنده میگه ن بشین من بره تو بیارم!
اونجا بود ک مهر داود خداروشکر ب دل مامان بابام میوفته. دوروز بعدم داداشو زنداداش داود میان محل ما تحقیق.
همه چی ok بود بجز شرطای بابام ک ن اون کوتاه میومد و ن داداش داود قبول میکرد...
منو داودم هروز دعوا داشتیم اون میگف ب بابات بگو کوتاه بیاد و من شاکی میشدم ک ینی 2زار ارزش ندارم تو ب داداشت بگی کوتا بیاد؟
با مامانم خیلی راحت بود؛ زنگ میزد التماسش میکرد ک بحرف کوتا بیاد خودم تلافی میکنم از پسر برات عزیزتر میشم، مامانم احساساتی میشد ب بابام میگف کوتا بیا اونم شاکی میشد و خونمون دعوا میشد. در حالی ک 22 سال بود دعواشونو ندیده بودم...
چنبار زنداداشش زنگید جواب بگیره ک مامانم گفت نه باباش رو حرفشه. تقریبن یه ماهو خورده ای گذشته بود.
دیگه خودمم چنبار با بابام حرفو دعوام شد!
اعصاب این دعواهارو نداشتم. براش ی طومار نوشتمو خدافظی کردم!
حرص میخوردم وقتی میدیدم 4ساله گذشته چقد عاشق بودو میگفتم بمیر میمرد اما حالا کاری نمیکرد و رو حرف داداشش حرفی نمیزد بخاطر من!
گفتم حق طلاقو مسکن چ باشه چ نباشه من وقتی باهات خوش نباشمو نخام بمونم کسی جلودارم نیس، پس فقط خودتو خراب کردی...
هی اس داد التماس کرد گوشیمو خاموش کردمو با کلی گریه خابیدم...
صب ک پاشدم مامانم گف زنگیدن شرطا قبوله این هفته میان رسمی تر بحرفیمو قندو چادر و نشون میارن، منم زنگ بزنم حاجیو عمه عمو داییات ک بیان...
باورم نمیشد...
گوشیمو روشن کردم ازش تشکر کردم، گف دیوونه 4سال دهنم آسفالت شده ک حالا بذارم باباتو داداشم ب...ن تو زندگیمون؟!
گف بیام بیارمت انگشتر بخریم قبول نکردم، گفتم هرچی خریدین قبوله. نمیخاستم دس رو چیزی بذارم و یه وقت شرمنده یا مجبورش کنم.
روز بله برون با صیغه محرم شدیمو داداشش اصرار کرد عقدمون تو محضر محل اونا باشه و فامیلامونو واس شام دعوت کرد.
5 6تا ماشین تو اتوبان ب صف شدیمو رفتیم. بدم میومد سرتاپا سفید بپوشم. یه مانتوی لی پوشیده بودم با شالو شلوار سفید.
داودم یه پیرنه سفیدو شلوار لی. چقد خوشگل شده بود!!
جلو موشم آرایشگره ریمل موعه سفید زده بود ک سنش بالاتر ب نظر بیاد!
شب قبل بابام حسابی تاکید کرد ک حواست ب عقدنامه باشه اگه شرطا نبود امضا نکن، خودمم حواسم هس. خیلی مشکوک بود ب یهو کوتا اومدن داداشه و اصرارش واس محضر!
خطبه خونده شد و داداشش تو جم گف 72 تام خودش رو مهریم میذاره و شد 186. چقد ذوق کردمو خوشالم کرد...
هرچی دفترو امضا میکردم چیزی از شرطا نمیدیدم...
خدا میدونه چه حالی داشتم. تو فامیلم ک نمیشد کاری کرد...
حدس بابام درس بود. داود هی حال منو میدیدو بدتر میشد...
داداشش فک میکرد بابام تو عمل انجام شده قرار میگیره و تو فامیل چیزی نمیگه!
اما بابای منو نمیشناخت!
ادامه دارد...
#عاشقانه_های_مژگان
تحقیقات همه چیش خوب بود. تو مرکز بهداشت ک رفته بودن تحقیق نگو خود داودم بیخبر میاد؛ بابامو ک میبینه بنده خدا یهو میترسه و هول میکنه میره جلو سلام یادش میره با تته پته میگه آب بیارم؟ بابامم میخنده میگه ن بشین من بره تو بیارم!
اونجا بود ک مهر داود خداروشکر ب دل مامان بابام میوفته. دوروز بعدم داداشو زنداداش داود میان محل ما تحقیق.
همه چی ok بود بجز شرطای بابام ک ن اون کوتاه میومد و ن داداش داود قبول میکرد...
منو داودم هروز دعوا داشتیم اون میگف ب بابات بگو کوتاه بیاد و من شاکی میشدم ک ینی 2زار ارزش ندارم تو ب داداشت بگی کوتا بیاد؟
با مامانم خیلی راحت بود؛ زنگ میزد التماسش میکرد ک بحرف کوتا بیاد خودم تلافی میکنم از پسر برات عزیزتر میشم، مامانم احساساتی میشد ب بابام میگف کوتا بیا اونم شاکی میشد و خونمون دعوا میشد. در حالی ک 22 سال بود دعواشونو ندیده بودم...
چنبار زنداداشش زنگید جواب بگیره ک مامانم گفت نه باباش رو حرفشه. تقریبن یه ماهو خورده ای گذشته بود.
دیگه خودمم چنبار با بابام حرفو دعوام شد!
اعصاب این دعواهارو نداشتم. براش ی طومار نوشتمو خدافظی کردم!
حرص میخوردم وقتی میدیدم 4ساله گذشته چقد عاشق بودو میگفتم بمیر میمرد اما حالا کاری نمیکرد و رو حرف داداشش حرفی نمیزد بخاطر من!
گفتم حق طلاقو مسکن چ باشه چ نباشه من وقتی باهات خوش نباشمو نخام بمونم کسی جلودارم نیس، پس فقط خودتو خراب کردی...
هی اس داد التماس کرد گوشیمو خاموش کردمو با کلی گریه خابیدم...
صب ک پاشدم مامانم گف زنگیدن شرطا قبوله این هفته میان رسمی تر بحرفیمو قندو چادر و نشون میارن، منم زنگ بزنم حاجیو عمه عمو داییات ک بیان...
باورم نمیشد...
گوشیمو روشن کردم ازش تشکر کردم، گف دیوونه 4سال دهنم آسفالت شده ک حالا بذارم باباتو داداشم ب...ن تو زندگیمون؟!
گف بیام بیارمت انگشتر بخریم قبول نکردم، گفتم هرچی خریدین قبوله. نمیخاستم دس رو چیزی بذارم و یه وقت شرمنده یا مجبورش کنم.
روز بله برون با صیغه محرم شدیمو داداشش اصرار کرد عقدمون تو محضر محل اونا باشه و فامیلامونو واس شام دعوت کرد.
5 6تا ماشین تو اتوبان ب صف شدیمو رفتیم. بدم میومد سرتاپا سفید بپوشم. یه مانتوی لی پوشیده بودم با شالو شلوار سفید.
داودم یه پیرنه سفیدو شلوار لی. چقد خوشگل شده بود!!
جلو موشم آرایشگره ریمل موعه سفید زده بود ک سنش بالاتر ب نظر بیاد!
شب قبل بابام حسابی تاکید کرد ک حواست ب عقدنامه باشه اگه شرطا نبود امضا نکن، خودمم حواسم هس. خیلی مشکوک بود ب یهو کوتا اومدن داداشه و اصرارش واس محضر!
خطبه خونده شد و داداشش تو جم گف 72 تام خودش رو مهریم میذاره و شد 186. چقد ذوق کردمو خوشالم کرد...
هرچی دفترو امضا میکردم چیزی از شرطا نمیدیدم...
خدا میدونه چه حالی داشتم. تو فامیلم ک نمیشد کاری کرد...
حدس بابام درس بود. داود هی حال منو میدیدو بدتر میشد...
داداشش فک میکرد بابام تو عمل انجام شده قرار میگیره و تو فامیل چیزی نمیگه!
اما بابای منو نمیشناخت!
ادامه دارد...
#عاشقانه_های_مژگان
۱۱.۸k
۱۵ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲۰۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.