دیانا : نمیگی؟
دیانا : نمیگی؟
امیر : میگم میگم
تا اومد بگه یهو یه صدای جذاب و بمی به گوشمون رسید
که گفت : کجایید پس شماها؟
امیر : تو چرا اومدی
میومدیم دیگه
برگشتم سمتش
هرچی نگاهش کردم نشناختمش
امیر : خب دیانا
ایشون رفیق منه
همونی که گفتم باهاش برگشتم
ارسلان دیانا
دیانا ارسلان
ارسلان : خوشبختم
دیانا : همچنین
امیر : خب بریم دیگه
پریشونی امیر نگرانم میکرد
یعنی چی میخاست بگه
ولی رفیقش خیلی جذاب بود
قدش یکم از امیر بلندتر بود
هیکلشم که ورزشکاری بود
چون هودی تنش بود زیاد نشون نمیداد
ولی از رگای دستش و گردنش میشد فهمید که ورزشکار
رسیدیم داخل خونه
به سمت مامانبزرگم رفتم و بهش سلام دادم
که بغلم کرد
مامانبزرگ دیا : نمیگی دیر به دیر میای دلتنگت میشم؟
دیانا : دورت بگردم من
ببخشید دیگه درسو داشنگاهو..
یهو با ناراحتی روشو ازم گرفت و گفت
مامانبزرگ دیا : بله درسته اگه بیای اینجا کی میخاد بره پیش اون رفیقات
دیانا : اخ من قربون شما برم
چشم ازین به بعد میام پیشت
مامانبزرگ دیا : برو برو نمیخاد زبون بریزی
تا دیروز میگفتم ارشو مهناز بی معرفتن
دیانای من معرفت داره
بعد الان فهمیدم که نه معرفت ارشو مهناز بیشتر از دیانای منه
دیانا : اینجوری نگو دورسرت بگردم
قول میدم زود به زود بیام
امیر : الکی میگه مامانی باور نکن
دیانا : تو ببند سالی یبارم نمیای پیشش
حداقل من یه زنگ میزنم
امیر : والا منکه هرروز بهش زنگ میزدم
دیانا : گگگگ
نیومده .. پاچه خاری نکن
امیر : چی میخاستی بگی مکث کردی بعد گفتی پاچه خار؟؟
دیانا : همونی که اومد تو ذهنت
امیر : چیزی نیومد
دیانا : اره جون خودت
تا امیر خواست چیزی بگه اون دوستش ارسلان اومد و گفت
ارسلان : خب دیگه اینم امیر تحویل شما من دیگه برم
مامانبزرگ دیا : کجا میخای بری مادر
بمون امشبو
ارسلان : ممنون باید برم شرکت پرونده هارو یکم زیرو رو کنم ببینم چه خبره
مامانبزرگ دیا : اخه ساعتو ببین
شرکتتون این موقع شب بسته نیست؟
ارسلان : بخدا ساعت هشته
مامانبزرگ دیا : باشه مادر
ولی باز بیا پیشم
نوه هام که بهم سر نمیزنن حداقل تو بیا پیشم
ارسلان : چشم رو چشمم
خب دیگه من زحمتو کم کنم
مامانبزرگ دیا : باشه مادر
اها راستی بزار برات غذا بکشم ببر
تا امیر گفت توهم باشی
سریع برات قرمه سبزی درست کردم
ارسلان : من تصدق اینهمه محبت شما بشم اخه
مامانبزرگم لبخندی به روش زد
و امیر اومد کنارم و اروم گفت
امیر : احساس میکنم ارسلان نوشه
دیانا : دقیقا
#ارسلان :
با دیدن دیانا
یاد بچگیامون افتادم
حق داره منو یادش نیاد
ولی من خوب یادمه
همچیو
همه ی خاطرات بچگیمونو
برای فراموش اون خاطرات مجبور بودم اون خونرو ترک کنم
دیانا : نمیگی؟
امیر : میگم میگم
تا اومد بگه یهو یه صدای جذاب و بمی به گوشمون رسید
که گفت : کجایید پس شماها؟
امیر : تو چرا اومدی
میومدیم دیگه
برگشتم سمتش
هرچی نگاهش کردم نشناختمش
امیر : خب دیانا
ایشون رفیق منه
همونی که گفتم باهاش برگشتم
ارسلان دیانا
دیانا ارسلان
ارسلان : خوشبختم
دیانا : همچنین
امیر : خب بریم دیگه
پریشونی امیر نگرانم میکرد
یعنی چی میخاست بگه
ولی رفیقش خیلی جذاب بود
قدش یکم از امیر بلندتر بود
هیکلشم که ورزشکاری بود
چون هودی تنش بود زیاد نشون نمیداد
ولی از رگای دستش و گردنش میشد فهمید که ورزشکار
رسیدیم داخل خونه
به سمت مامانبزرگم رفتم و بهش سلام دادم
که بغلم کرد
مامانبزرگ دیا : نمیگی دیر به دیر میای دلتنگت میشم؟
دیانا : دورت بگردم من
ببخشید دیگه درسو داشنگاهو..
یهو با ناراحتی روشو ازم گرفت و گفت
مامانبزرگ دیا : بله درسته اگه بیای اینجا کی میخاد بره پیش اون رفیقات
دیانا : اخ من قربون شما برم
چشم ازین به بعد میام پیشت
مامانبزرگ دیا : برو برو نمیخاد زبون بریزی
تا دیروز میگفتم ارشو مهناز بی معرفتن
دیانای من معرفت داره
بعد الان فهمیدم که نه معرفت ارشو مهناز بیشتر از دیانای منه
دیانا : اینجوری نگو دورسرت بگردم
قول میدم زود به زود بیام
امیر : الکی میگه مامانی باور نکن
دیانا : تو ببند سالی یبارم نمیای پیشش
حداقل من یه زنگ میزنم
امیر : والا منکه هرروز بهش زنگ میزدم
دیانا : گگگگ
نیومده .. پاچه خاری نکن
امیر : چی میخاستی بگی مکث کردی بعد گفتی پاچه خار؟؟
دیانا : همونی که اومد تو ذهنت
امیر : چیزی نیومد
دیانا : اره جون خودت
تا امیر خواست چیزی بگه اون دوستش ارسلان اومد و گفت
ارسلان : خب دیگه اینم امیر تحویل شما من دیگه برم
مامانبزرگ دیا : کجا میخای بری مادر
بمون امشبو
ارسلان : ممنون باید برم شرکت پرونده هارو یکم زیرو رو کنم ببینم چه خبره
مامانبزرگ دیا : اخه ساعتو ببین
شرکتتون این موقع شب بسته نیست؟
ارسلان : بخدا ساعت هشته
مامانبزرگ دیا : باشه مادر
ولی باز بیا پیشم
نوه هام که بهم سر نمیزنن حداقل تو بیا پیشم
ارسلان : چشم رو چشمم
خب دیگه من زحمتو کم کنم
مامانبزرگ دیا : باشه مادر
اها راستی بزار برات غذا بکشم ببر
تا امیر گفت توهم باشی
سریع برات قرمه سبزی درست کردم
ارسلان : من تصدق اینهمه محبت شما بشم اخه
مامانبزرگم لبخندی به روش زد
و امیر اومد کنارم و اروم گفت
امیر : احساس میکنم ارسلان نوشه
دیانا : دقیقا
#ارسلان :
با دیدن دیانا
یاد بچگیامون افتادم
حق داره منو یادش نیاد
ولی من خوب یادمه
همچیو
همه ی خاطرات بچگیمونو
برای فراموش اون خاطرات مجبور بودم اون خونرو ترک کنم
۸.۶k
۰۴ اسفند ۱۴۰۲