خاطره بازی
خاطره اولین باری که دوستت دارم را با نگاهش گفت:
گل را از دستم گرفت. بو کرد. نگاه کرد. تک تک گلبرگهایش را نوازش کرد... و من فقط نگاهش کردم.
روبه روی من مردی نشسته بود که تمام این سالهای سخت دل کندن، کنارم ایستاده بود.
هر بار دلم بهانه میگرفت صبورانه بهانه هایم را می شنید. با تمام بدقلقی هایم راه آمده بود.
کسی که هر بار آرزوی بودنش را داشتم، احساسم را در نطفه خفه کرده بودم مبادا در چشمهایم بخواند.
حالا روبه روی من نشسته و از ماجرای خواستنم شعر میخواند...
گل را در دستانش گرفته و بدون اینکه به من نگاه کند شعر میخواند...
و من مات و مبهوت این سرنوشت غریبم...
به خودم نگاه میکنم و به تمام روزهایی که با حرفهایم زخم زدم بر دلش و او فقط سکوت کرد...
من اما حق دارم بترسم...
حق دارم از تکرار مکررات واهمه داشته باشم...
از حرفهایی که فقط حرف باشند...
از دوستت دارمهایی که امروز هست و فردا نیست...
به اندازه یک بعداز ظهر فرصت دارم تا دلم را جمع و جور کنم...
آدمهای عاقل تصمیمهایشان را با عقلشان میگیرند...
اما من برای گرفتن تصمیم بیش از هرچيز به چشمها اعتماد دارم...
_ به من نگاه کن...
سرش را با چشمان بسته بالا می آورد...
و پرده کنار میرود... من دیگر متعلق به خودم نیستم...
#من_نوشت:
تراوشات_یک_ذهن_ناآرام
#او_نویسی:یادته؟
گل را از دستم گرفت. بو کرد. نگاه کرد. تک تک گلبرگهایش را نوازش کرد... و من فقط نگاهش کردم.
روبه روی من مردی نشسته بود که تمام این سالهای سخت دل کندن، کنارم ایستاده بود.
هر بار دلم بهانه میگرفت صبورانه بهانه هایم را می شنید. با تمام بدقلقی هایم راه آمده بود.
کسی که هر بار آرزوی بودنش را داشتم، احساسم را در نطفه خفه کرده بودم مبادا در چشمهایم بخواند.
حالا روبه روی من نشسته و از ماجرای خواستنم شعر میخواند...
گل را در دستانش گرفته و بدون اینکه به من نگاه کند شعر میخواند...
و من مات و مبهوت این سرنوشت غریبم...
به خودم نگاه میکنم و به تمام روزهایی که با حرفهایم زخم زدم بر دلش و او فقط سکوت کرد...
من اما حق دارم بترسم...
حق دارم از تکرار مکررات واهمه داشته باشم...
از حرفهایی که فقط حرف باشند...
از دوستت دارمهایی که امروز هست و فردا نیست...
به اندازه یک بعداز ظهر فرصت دارم تا دلم را جمع و جور کنم...
آدمهای عاقل تصمیمهایشان را با عقلشان میگیرند...
اما من برای گرفتن تصمیم بیش از هرچيز به چشمها اعتماد دارم...
_ به من نگاه کن...
سرش را با چشمان بسته بالا می آورد...
و پرده کنار میرود... من دیگر متعلق به خودم نیستم...
#من_نوشت:
تراوشات_یک_ذهن_ناآرام
#او_نویسی:یادته؟
۳۳.۶k
۳۱ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.