آیا دوست داشتن در زندگی با مرگ آدمها از بین میره؟
خواب بود یا بیداری؟ مدتهاست توی مرز خواب و بیداری گم شدم برای همین تشخیصش سخت بود...
اینکه من وسط اون دریای عمیق دقیقا چه غلطی میکردم نمیدونم... ولی تقلا کردن برای زنده موندن به نظرم خیلی مضحک میومد...
آدم چرا وقتی تمام عمرش ادای زندگی درآورده حالا بخاطر نجات نفس هاش اینقدر دست و پا میزنه؟
اصلا گیرم دستت گیر کنه به یه تیکه چوبی چیزی... وقتی قراره برگردی به همون ادای زنده بودن درآوردن چه کاریه؟
امید...
راستش اینجور مواقع فقط یه چیز میتونه قانعم کنه که کاری رو انجام بدم که با منطق آدما نمیخونه... انگار نوعی تابو شکنی...
اما من اهل این تابو شکنی ها نبودم...
نبودم و نیستم اگه مطمئن نبودم رضایت خدا به همین زندگی نیم بند حداقلیه...
چیشد؟ چی میگفتم؟ خواب...
خواب بود یا بیداری یادم نیست...
داشتم غرق میشدم. دست زدم به یه تیکه چوب و محکم گرفتمش... نفس نفس میزدم...
بعد اون اومد. حتی دست و پا هم نمیزد... کاملا رها شده بود روی آب... درست شبیه ماهی توی لحظات آخر...
چوب من خیلی بزرگ نبود. اما میدونستم باید باهاش سهیم بشم...
و شدم...
میدونستم توی دریایی که غرق کردن طبیعتشه فقط اونایی میتونند زندگی کنند که بلد باشند زندگی رو با بقیه سهیم بشن...
زندگیمو تعارفش کردم...
به حداقلی رضایت دادم چون خدا اینطوری گاهی امتحان میگیره...
خواب بود یا بیداری؟
#من_نوشت : چرت نوشتم. بد نوشتم. حتی نمیخوام مرورش کنم...
دلم گرفته
اینکه من وسط اون دریای عمیق دقیقا چه غلطی میکردم نمیدونم... ولی تقلا کردن برای زنده موندن به نظرم خیلی مضحک میومد...
آدم چرا وقتی تمام عمرش ادای زندگی درآورده حالا بخاطر نجات نفس هاش اینقدر دست و پا میزنه؟
اصلا گیرم دستت گیر کنه به یه تیکه چوبی چیزی... وقتی قراره برگردی به همون ادای زنده بودن درآوردن چه کاریه؟
امید...
راستش اینجور مواقع فقط یه چیز میتونه قانعم کنه که کاری رو انجام بدم که با منطق آدما نمیخونه... انگار نوعی تابو شکنی...
اما من اهل این تابو شکنی ها نبودم...
نبودم و نیستم اگه مطمئن نبودم رضایت خدا به همین زندگی نیم بند حداقلیه...
چیشد؟ چی میگفتم؟ خواب...
خواب بود یا بیداری یادم نیست...
داشتم غرق میشدم. دست زدم به یه تیکه چوب و محکم گرفتمش... نفس نفس میزدم...
بعد اون اومد. حتی دست و پا هم نمیزد... کاملا رها شده بود روی آب... درست شبیه ماهی توی لحظات آخر...
چوب من خیلی بزرگ نبود. اما میدونستم باید باهاش سهیم بشم...
و شدم...
میدونستم توی دریایی که غرق کردن طبیعتشه فقط اونایی میتونند زندگی کنند که بلد باشند زندگی رو با بقیه سهیم بشن...
زندگیمو تعارفش کردم...
به حداقلی رضایت دادم چون خدا اینطوری گاهی امتحان میگیره...
خواب بود یا بیداری؟
#من_نوشت : چرت نوشتم. بد نوشتم. حتی نمیخوام مرورش کنم...
دلم گرفته
۴۶.۳k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.