ماشینو روشن کردم و حرکت
ماشینو روشن کردم و حرکت
میدونستم خیابون گردی و بستنی خوردن توی برفو چقد دوست داره با این تفاوت که مثل قبل تر سر ذوقش نمیاورد
امیدوار کننده گفتم
+شاید فک کنی دارم مزخرف میگم که حالتو خوب کنم ولی من یقین دارم که روزای شیرینی منتظرمونن
بهش نگاه کردم چیزی که از چهره ش پیدا بود نشون میداد باید خیلی بیشتر حرف بزنم تا اثری داشته باشه
+پس هر سختی اسونیه بعد هر تلخی شیرینیه پشت درد درمونه
اوضاع یکنواخت نمیمونه همونطوری که تاریکی شب همیشگی نیس
صبح مام میرسه
نق زد
-شب ما خیلی به درازا کشید
+وقتی هم دیگه رو ترمیم کنیم طلوع میرسه
واکنشی به حرفم نشون نداد
زمان روز برفی و احوال ناپایدار ما رو به اتمام بود وقتش بود که به خونه برش گردونم
از این جهت کمی گرفته شدم
میدونستم جفتمون به تنهایی و بیشتر فکر کردن نیاز داریم ولی عادت تنها موندن توی اون خونه سوت و کور ترک شده بود و مرض بی حوصلگی از موجباتش بود
سعی کردم خودمو شاد بگیرم
هیچ وقت نباید پیشش ضعف نشون میدادم
دوباره از روزمرگی های تکراری و اتفاقات مادی کمک گرفتم
گلومو صاف کردم
+فردا صبح خروسخون دم در خونتونم...بریم لباس بخریم
صداش مزه خنده میداد
-رضا...هفت ماهه که به دنیا نیومدی خوب میخریم بعدا
پشت چشمی براش نازک کردم
+چرا اتفاقا هفت ماهه به دنیا اومدم
-واقعا؟!
+آره مگه نمیدونستی
قانع کننده گفت
-نه خوب تاحالا کسی در موردش چیزی نگفته بود
وارد کوچشون شدم
+خوووب...این شما اینم منزل
-مرسی
کمی خم شدم و به پنجره واحدشون نگاه کردم
مادرش پرده رو انداخت و کنار رفت
توی دلم گفتم خانم والده محترم هم زاغ سیاه مارو کچل کردن اینقد با چوب زدنش
صداش حواسمو جذب خودش کرد
-رضا ممنون ... امیدوارم ارزش مهربونیاتو داشته باشم
+داری عزیزه من ، داری...مواظب خودت باش
دستگیره رو کشید
-باشه توهم همینطور...خدافظ
لبخند زورکی زدم
+خدانگهدارت
قدم هاشو دنبال کردم جلوی پله های ساختمون ایستاد و برام دست تکون داد
در جوابش دست تکون دادم و لبخند زدم
توی پیچش ساختمون به سمت اسانسور از نظرم محو شد
آهی کشیدم و دوباره به سمت تنهایی روندم
سفیدی برف گوشه و کنار فقط تا موقعی توی نظرم قشنگ بود که آوا کنارم بود
بعد از اون انگار دوباره تنفر و جنگ میگرنی بین من و سفید از سر گرفته شده بود
از اون آپارتمان اون واحد و اون ادم حالا خیلی فاصله گرفته بودم ولی میدونستم تیکه بزرگی از ارامش من همونجا توی وجود همون ادم توی همون واحد توی همون آپارتمان چند طبقه جا مونده بود
حالم مسئول بود گره خورده حالش باشه
خوب بودم وقتی میخندید
آروم میشدم که آرومه
و بد میشدم وقتی مثل الان دوباره تنهاش میذاشتم
چیزی که به هیچ عنوان حقشو نداشتم
هوای توی ماشین بوی خفگی میداد
میدونستم خیابون گردی و بستنی خوردن توی برفو چقد دوست داره با این تفاوت که مثل قبل تر سر ذوقش نمیاورد
امیدوار کننده گفتم
+شاید فک کنی دارم مزخرف میگم که حالتو خوب کنم ولی من یقین دارم که روزای شیرینی منتظرمونن
بهش نگاه کردم چیزی که از چهره ش پیدا بود نشون میداد باید خیلی بیشتر حرف بزنم تا اثری داشته باشه
+پس هر سختی اسونیه بعد هر تلخی شیرینیه پشت درد درمونه
اوضاع یکنواخت نمیمونه همونطوری که تاریکی شب همیشگی نیس
صبح مام میرسه
نق زد
-شب ما خیلی به درازا کشید
+وقتی هم دیگه رو ترمیم کنیم طلوع میرسه
واکنشی به حرفم نشون نداد
زمان روز برفی و احوال ناپایدار ما رو به اتمام بود وقتش بود که به خونه برش گردونم
از این جهت کمی گرفته شدم
میدونستم جفتمون به تنهایی و بیشتر فکر کردن نیاز داریم ولی عادت تنها موندن توی اون خونه سوت و کور ترک شده بود و مرض بی حوصلگی از موجباتش بود
سعی کردم خودمو شاد بگیرم
هیچ وقت نباید پیشش ضعف نشون میدادم
دوباره از روزمرگی های تکراری و اتفاقات مادی کمک گرفتم
گلومو صاف کردم
+فردا صبح خروسخون دم در خونتونم...بریم لباس بخریم
صداش مزه خنده میداد
-رضا...هفت ماهه که به دنیا نیومدی خوب میخریم بعدا
پشت چشمی براش نازک کردم
+چرا اتفاقا هفت ماهه به دنیا اومدم
-واقعا؟!
+آره مگه نمیدونستی
قانع کننده گفت
-نه خوب تاحالا کسی در موردش چیزی نگفته بود
وارد کوچشون شدم
+خوووب...این شما اینم منزل
-مرسی
کمی خم شدم و به پنجره واحدشون نگاه کردم
مادرش پرده رو انداخت و کنار رفت
توی دلم گفتم خانم والده محترم هم زاغ سیاه مارو کچل کردن اینقد با چوب زدنش
صداش حواسمو جذب خودش کرد
-رضا ممنون ... امیدوارم ارزش مهربونیاتو داشته باشم
+داری عزیزه من ، داری...مواظب خودت باش
دستگیره رو کشید
-باشه توهم همینطور...خدافظ
لبخند زورکی زدم
+خدانگهدارت
قدم هاشو دنبال کردم جلوی پله های ساختمون ایستاد و برام دست تکون داد
در جوابش دست تکون دادم و لبخند زدم
توی پیچش ساختمون به سمت اسانسور از نظرم محو شد
آهی کشیدم و دوباره به سمت تنهایی روندم
سفیدی برف گوشه و کنار فقط تا موقعی توی نظرم قشنگ بود که آوا کنارم بود
بعد از اون انگار دوباره تنفر و جنگ میگرنی بین من و سفید از سر گرفته شده بود
از اون آپارتمان اون واحد و اون ادم حالا خیلی فاصله گرفته بودم ولی میدونستم تیکه بزرگی از ارامش من همونجا توی وجود همون ادم توی همون واحد توی همون آپارتمان چند طبقه جا مونده بود
حالم مسئول بود گره خورده حالش باشه
خوب بودم وقتی میخندید
آروم میشدم که آرومه
و بد میشدم وقتی مثل الان دوباره تنهاش میذاشتم
چیزی که به هیچ عنوان حقشو نداشتم
هوای توی ماشین بوی خفگی میداد
۹۴.۰k
۱۷ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.