پارت صدویک
#پارت صدویک
امیر علی :
حق داشت تند رفتم ومی دونستم کارم اصلا درست نیست
- معذرت می خوام رُز ...
نشستم کنارش با گریه گفت : از همتون متنفرم از همتون ...
رنگش پریده بودو می لرزید
- تو حالت ...
دستمو پس زداخم کردم وبغلش کردم وگذاشتمش رو تخت
- بسه دیگه ...
با صدای فریادم ترسیدوگریه می کرد
- دیونه ام کردی رُز چقدر سکوت کنم آخه لعنتی
متعجب نگام کرد از اتاق اومدم بیرون ورفتم اتاق خودم اشتباه کردم ونمی دونستم باید چیکار کنم
منتظر رُز وایساده بودم اومد ونشست صندلی عقب چیزی نگفتم وماشین روشن کردم شیشه رو داد پایین ودسته گل رُزی که یادم رفته بود بهش بدم رو پرت کرد بیرون نفس عمیقی کشیدم تا رسیدن به دانشگاه پیاده شد ودر رو محکم بست من چون امتحانی نداشتم رفتم کتابخونه ای دانشگاه واونجا درس خوندم تاپایان امتحان رُز منتظرش بودم اومد وبا دیدنم اخم کرد وگفت : مگه نگهبان منی
چیزی نگفتم نشست خودمم نشستم گفت : خرید دارم
- باشه
رفتیم مرکز خرید رفت یه مغازه که لباس مجلسی داشت منم همونجا کنار فروشنده که مرد بود وایسادم اونم داشت نگاه می کرد
رُز: ببخشید این لباسو میشه در بیارید ؟
فروشنده لباس مشکی رنگی رو اورد وگفت : این لباس یکم بازه مناسب شما نیست خانم
رُز : چرامناسب نیست
پسره : اخه گفتم چادری هستید شاید ای....
- لازم نکرده شما نظر بدید
پسره برگشت نگام کرد وگفت : ببخشید
لباس رو از دست رُز گرفتم ودادم به پسره وگفتم : بیا میریم یه جا دیگه
همراهم اومد رفتیم فروشگاهی که فروشنده هاش زن بودن وقشنگ رُز رو راهنمایی می کردن اونم یه لباس برداشت فقط فهمیدم رنگش بنفشه
امیر علی :
حق داشت تند رفتم ومی دونستم کارم اصلا درست نیست
- معذرت می خوام رُز ...
نشستم کنارش با گریه گفت : از همتون متنفرم از همتون ...
رنگش پریده بودو می لرزید
- تو حالت ...
دستمو پس زداخم کردم وبغلش کردم وگذاشتمش رو تخت
- بسه دیگه ...
با صدای فریادم ترسیدوگریه می کرد
- دیونه ام کردی رُز چقدر سکوت کنم آخه لعنتی
متعجب نگام کرد از اتاق اومدم بیرون ورفتم اتاق خودم اشتباه کردم ونمی دونستم باید چیکار کنم
منتظر رُز وایساده بودم اومد ونشست صندلی عقب چیزی نگفتم وماشین روشن کردم شیشه رو داد پایین ودسته گل رُزی که یادم رفته بود بهش بدم رو پرت کرد بیرون نفس عمیقی کشیدم تا رسیدن به دانشگاه پیاده شد ودر رو محکم بست من چون امتحانی نداشتم رفتم کتابخونه ای دانشگاه واونجا درس خوندم تاپایان امتحان رُز منتظرش بودم اومد وبا دیدنم اخم کرد وگفت : مگه نگهبان منی
چیزی نگفتم نشست خودمم نشستم گفت : خرید دارم
- باشه
رفتیم مرکز خرید رفت یه مغازه که لباس مجلسی داشت منم همونجا کنار فروشنده که مرد بود وایسادم اونم داشت نگاه می کرد
رُز: ببخشید این لباسو میشه در بیارید ؟
فروشنده لباس مشکی رنگی رو اورد وگفت : این لباس یکم بازه مناسب شما نیست خانم
رُز : چرامناسب نیست
پسره : اخه گفتم چادری هستید شاید ای....
- لازم نکرده شما نظر بدید
پسره برگشت نگام کرد وگفت : ببخشید
لباس رو از دست رُز گرفتم ودادم به پسره وگفتم : بیا میریم یه جا دیگه
همراهم اومد رفتیم فروشگاهی که فروشنده هاش زن بودن وقشنگ رُز رو راهنمایی می کردن اونم یه لباس برداشت فقط فهمیدم رنگش بنفشه
- ۱۱.۹k
- ۱۶ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط