یه چندوقتیه که حالم خوب نیس
یه چندوقتیه که حالم خوب نیس
چندوقت تقریبا ینی5،6ماه
بیقراری و
استرس و حالت تهوع هایی از زور استرس
بیخوابی و
زود عصبانی شدن و کم تحمل شدن تو این چندماه علاوه براینکه اطرافیانمو کلافه کرده بلکه خودمم دیوونه شدم از این اوضاعی که دارم
راستش خودمم نمیدونستم چرا همچین شدم
شبا که نمیخوابیدم
اون شبایی هم که میخوابیدم یکی دو ساعت بعدش از خواب میپریدم و نمیدونم چرا شبیه موقع هایی که یه نفر میره آزمایش میده و منتظر میشینه تا جواب آزمایشش و بش بدن تا ببینه سرطان داره یا نه از زور استرس حالم بهم میخورد و دلم بهم میپیچید
دیشبم مثل هرشب تا دیروقت بیدار بودم
تو اینستا یه کلیپ عروسی دیدم
که برادر عروس،عروسو بغل کرده بود و داشتن گریه میکردن
یهو سکه مغزم افتاد
یهو قسمت پردازش مغزم آلارم داد
دیییییینگگگگگگ
:)
بله من دیشب فهمیدم چمه
دقیقا از بهمن ماه پارسال که تاریخ عروسیه برادرم معلوم شد من اینجوری شدم...
تنها آرزوی بزرگ زندگیم داماد شدن برادرم بود و هست
از وقتی دست چپ و راستمو از هم تشخیص دادم تو رویاهام عروسیه برادرم بود و من از خوشحالی رو ابرا سیر میکردم...
الان دارم میفهمم چرا آب روغن قاطی کردم
چون یه بخش بزرگی از من از خوشحالی رو پا بند نبود و میخواست کل دنیارو از ذوق زیاد بریزه بهم
و یه بخش بزرگ دیگه داشت دق میکرد از غصه
غصه برا نبودنش از این به بعد
غصه برای تخت خالی اتاق خواب بغل اتاق خوابم
غصه برای تموم شدن دعواها سر کانال تلویزیون
غصه برای تموم شدن کل کل سر هرچیز کوچیک
غصه برای تموم شدن راز های یواشکیمون
غصه برای تموم شدن خرابکاریا دور از چشم مامان
غصه برای تموم شدن فیلم ترسناک دیدن و بعدش پناه بردن به اتاقش از ترس آنابل و اجنه و آدم خوار
غصه برای تموم شدن پی ام بازیامون وقتی که فقط یه اتاق باهم فاصله داشتیم و اگه یکم بلند حرف میزدیم اون یکی میشنید ولی بازم با پی ام حرف میزدیم
غصه برای 3 نفره شدنمون دور میز غذا...
آره من هم دارم از غصه هلاک میشم هم دارم از خوشحالی میمیرم
تو همه این بیست و چند سال هرصبح که چشم باز کردم دیدمش، باهاش حرف زدم، هرجا گیر کردم به دادم رسیده هرچی گفتم بهش نه نگفته و حتی اگه خودشم نتونسته از طریق کس دیگه ای کارمو راه انداخته
و الان دیگه برای خودش زندگی تشکیل داده
میدونم حتی اگه بازم بهش نیاز داشته باشم هرجای این دنیا باشه خودشو بهم میرسونه ولی حقیقت اینه که من دیگه دلم نمیاد جز زندگیه خودش به چیز دیگه ای فکر کنه:)
خوشبخت باشه
زندگیه خوب داشته باشه
من دیگه هیچی از خدا نمیخوام...
من خوشحال ترینم براش
میدونم وقتی تو لباس دامادی ببینمش از خوشحالی قرار زار بزنم ولی قطعا موقع خدافظی از غصه دق میکنم...
از نوشته ها معلومه چقد فکرام قروقاطیه
98.4.26
چندوقت تقریبا ینی5،6ماه
بیقراری و
استرس و حالت تهوع هایی از زور استرس
بیخوابی و
زود عصبانی شدن و کم تحمل شدن تو این چندماه علاوه براینکه اطرافیانمو کلافه کرده بلکه خودمم دیوونه شدم از این اوضاعی که دارم
راستش خودمم نمیدونستم چرا همچین شدم
شبا که نمیخوابیدم
اون شبایی هم که میخوابیدم یکی دو ساعت بعدش از خواب میپریدم و نمیدونم چرا شبیه موقع هایی که یه نفر میره آزمایش میده و منتظر میشینه تا جواب آزمایشش و بش بدن تا ببینه سرطان داره یا نه از زور استرس حالم بهم میخورد و دلم بهم میپیچید
دیشبم مثل هرشب تا دیروقت بیدار بودم
تو اینستا یه کلیپ عروسی دیدم
که برادر عروس،عروسو بغل کرده بود و داشتن گریه میکردن
یهو سکه مغزم افتاد
یهو قسمت پردازش مغزم آلارم داد
دیییییینگگگگگگ
:)
بله من دیشب فهمیدم چمه
دقیقا از بهمن ماه پارسال که تاریخ عروسیه برادرم معلوم شد من اینجوری شدم...
تنها آرزوی بزرگ زندگیم داماد شدن برادرم بود و هست
از وقتی دست چپ و راستمو از هم تشخیص دادم تو رویاهام عروسیه برادرم بود و من از خوشحالی رو ابرا سیر میکردم...
الان دارم میفهمم چرا آب روغن قاطی کردم
چون یه بخش بزرگی از من از خوشحالی رو پا بند نبود و میخواست کل دنیارو از ذوق زیاد بریزه بهم
و یه بخش بزرگ دیگه داشت دق میکرد از غصه
غصه برا نبودنش از این به بعد
غصه برای تخت خالی اتاق خواب بغل اتاق خوابم
غصه برای تموم شدن دعواها سر کانال تلویزیون
غصه برای تموم شدن کل کل سر هرچیز کوچیک
غصه برای تموم شدن راز های یواشکیمون
غصه برای تموم شدن خرابکاریا دور از چشم مامان
غصه برای تموم شدن فیلم ترسناک دیدن و بعدش پناه بردن به اتاقش از ترس آنابل و اجنه و آدم خوار
غصه برای تموم شدن پی ام بازیامون وقتی که فقط یه اتاق باهم فاصله داشتیم و اگه یکم بلند حرف میزدیم اون یکی میشنید ولی بازم با پی ام حرف میزدیم
غصه برای 3 نفره شدنمون دور میز غذا...
آره من هم دارم از غصه هلاک میشم هم دارم از خوشحالی میمیرم
تو همه این بیست و چند سال هرصبح که چشم باز کردم دیدمش، باهاش حرف زدم، هرجا گیر کردم به دادم رسیده هرچی گفتم بهش نه نگفته و حتی اگه خودشم نتونسته از طریق کس دیگه ای کارمو راه انداخته
و الان دیگه برای خودش زندگی تشکیل داده
میدونم حتی اگه بازم بهش نیاز داشته باشم هرجای این دنیا باشه خودشو بهم میرسونه ولی حقیقت اینه که من دیگه دلم نمیاد جز زندگیه خودش به چیز دیگه ای فکر کنه:)
خوشبخت باشه
زندگیه خوب داشته باشه
من دیگه هیچی از خدا نمیخوام...
من خوشحال ترینم براش
میدونم وقتی تو لباس دامادی ببینمش از خوشحالی قرار زار بزنم ولی قطعا موقع خدافظی از غصه دق میکنم...
از نوشته ها معلومه چقد فکرام قروقاطیه
98.4.26
۸.۹k
۲۶ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.