همه آدمای دنیا یه جون پناه دارن برا خودشون
همه آدمای دنیا یه جون پناه دارن برا خودشون
یه جایی یا یه کسی یا یه کاری که وقتی میخوان به چیزی فکر نکنن یا کاری نکنن یا از چیزی فرار کنن به اون جون پناه ،پناه میبرن
من همیشه تو اتاقم لای کتابام ،موزیکا،فیلما گم میشم
ولی چندوقته یه جون پناه عالی برای خودم پیدا کردم
خونه آنا
هروقت حس میکنم که نمیکشم پا میشم یه مسواک و یه شونه و دوتا تیشرت میچپونم تو کوله پشتیمو میرم اونجا دو سه روز میمونم
خونش وای فای نداره ولی یه حیاط و حوض خوشگل داره
خونش ماهواره نداره ولی کلی پنجره داره که میتونی بشینی و نگا کنی و غرق شی تو ذره ذره نور آفتاب
دوشب پیش اونجا بودم
آنا تو آشپزخونه داشت شیر داغ میکرد(من از شیر متنفرم ولی کیه که بتونه جلوی آنا وایسه و بگه من شیر نمیخورم😅 )اومد با دوتا لیوان شیر داغ نشست بالا سرم
داشت موهای پخش شدم رو بالش و نگا میکرد
غصه ی موهامو داشت آخه بهش گفته بودم میخوام موهامو کوتا کنم و گفته بود حیفه
همین نه یه کلمه بیشتر نه کمتر فقط هرسری نگام میکرد یه نگاه غصه داری هم به موهام میکرد ولی هیچی نمیگفت انگار فهمیده این رفتنا و پیشش موندنا همینجوری از روی بیکاری نیس
بهش گفتم آنا
گفت جانا
گفتم چندسالت بود با آقاجون ازدواج کردی
گفت 9سالم بود
گفتم آخه بچه 9ساله چی میفهمه از ازدواج آنا
گفت هیچی نفهمیدم جان مادر اینقدر بچه بودم که وقتی لباس عروس تنم کردن جلوی همه دور خودم میچرخیدم و ذوق لباس بلند پفی رو داشتم
گفت اینقدر بچه بودم که هنوز نمیتونستم مادر بشم
تا چندسال لابه لای کارای خونه عروسکامو میچیدم دورم و نگاشون میکردم
یهو چشم که باز کردم دیدم داییت و گذاشتن تو بغلم و گفتن اینم عروسک واقعی
گفتم سخت نبود آنا
گفت نه دیگه بعدها عادی شد
زندگیمون قشنگ بود با بچه ها و بعدش نوه ها و همیشه دورمون شلوغ بود وخوش بودیم
به چشماش وموهاش ودستای چروکش نگاه کردم شاید بتونم دختر9ساله ی لباس عروس به تن و ببینم ولی هیچی جز مهربونی و غصه موهای منو ندیدم
بغضم گرفت برای آرزوهای بچگی آنا که نتونسته بود بهشون برسه
یادم نیس وقتی 9سالم بود دغدغه بزرگ زندگیم چی بود ولی کار راحتیه فهمیدنش مگه بچه 9ساله چی میتونه آرزو کنه جز دفتر نقاشی و مداد رنگیای جور واجور و عروسک
با خودم فکر میکردم چندتا از این آناها وجود داره که حتی فرصت نکردن بزرگ بشن
داشتم فکر میکردم کی میخواد جواب بچگی های از دست رفته ی آنا رو بده
میخواستم از یکی بپرسم به مجازات کدوم گناه؟
میخواستم از خدا بپرسم چرا
ولی خوب چرا باید پرسید وقتی هیشکی جوابی نداره برات...
چرا باید پرسید وقتی هنوزم که هنوزه هستن دخترای معصومی که 9سالگی عروس میشن ....و من نمیدونم کی جواب خواهد داد...
#دلنوشته #فکرایدرهمبرهم #جون_پناه #آنا
یه جایی یا یه کسی یا یه کاری که وقتی میخوان به چیزی فکر نکنن یا کاری نکنن یا از چیزی فرار کنن به اون جون پناه ،پناه میبرن
من همیشه تو اتاقم لای کتابام ،موزیکا،فیلما گم میشم
ولی چندوقته یه جون پناه عالی برای خودم پیدا کردم
خونه آنا
هروقت حس میکنم که نمیکشم پا میشم یه مسواک و یه شونه و دوتا تیشرت میچپونم تو کوله پشتیمو میرم اونجا دو سه روز میمونم
خونش وای فای نداره ولی یه حیاط و حوض خوشگل داره
خونش ماهواره نداره ولی کلی پنجره داره که میتونی بشینی و نگا کنی و غرق شی تو ذره ذره نور آفتاب
دوشب پیش اونجا بودم
آنا تو آشپزخونه داشت شیر داغ میکرد(من از شیر متنفرم ولی کیه که بتونه جلوی آنا وایسه و بگه من شیر نمیخورم😅 )اومد با دوتا لیوان شیر داغ نشست بالا سرم
داشت موهای پخش شدم رو بالش و نگا میکرد
غصه ی موهامو داشت آخه بهش گفته بودم میخوام موهامو کوتا کنم و گفته بود حیفه
همین نه یه کلمه بیشتر نه کمتر فقط هرسری نگام میکرد یه نگاه غصه داری هم به موهام میکرد ولی هیچی نمیگفت انگار فهمیده این رفتنا و پیشش موندنا همینجوری از روی بیکاری نیس
بهش گفتم آنا
گفت جانا
گفتم چندسالت بود با آقاجون ازدواج کردی
گفت 9سالم بود
گفتم آخه بچه 9ساله چی میفهمه از ازدواج آنا
گفت هیچی نفهمیدم جان مادر اینقدر بچه بودم که وقتی لباس عروس تنم کردن جلوی همه دور خودم میچرخیدم و ذوق لباس بلند پفی رو داشتم
گفت اینقدر بچه بودم که هنوز نمیتونستم مادر بشم
تا چندسال لابه لای کارای خونه عروسکامو میچیدم دورم و نگاشون میکردم
یهو چشم که باز کردم دیدم داییت و گذاشتن تو بغلم و گفتن اینم عروسک واقعی
گفتم سخت نبود آنا
گفت نه دیگه بعدها عادی شد
زندگیمون قشنگ بود با بچه ها و بعدش نوه ها و همیشه دورمون شلوغ بود وخوش بودیم
به چشماش وموهاش ودستای چروکش نگاه کردم شاید بتونم دختر9ساله ی لباس عروس به تن و ببینم ولی هیچی جز مهربونی و غصه موهای منو ندیدم
بغضم گرفت برای آرزوهای بچگی آنا که نتونسته بود بهشون برسه
یادم نیس وقتی 9سالم بود دغدغه بزرگ زندگیم چی بود ولی کار راحتیه فهمیدنش مگه بچه 9ساله چی میتونه آرزو کنه جز دفتر نقاشی و مداد رنگیای جور واجور و عروسک
با خودم فکر میکردم چندتا از این آناها وجود داره که حتی فرصت نکردن بزرگ بشن
داشتم فکر میکردم کی میخواد جواب بچگی های از دست رفته ی آنا رو بده
میخواستم از یکی بپرسم به مجازات کدوم گناه؟
میخواستم از خدا بپرسم چرا
ولی خوب چرا باید پرسید وقتی هیشکی جوابی نداره برات...
چرا باید پرسید وقتی هنوزم که هنوزه هستن دخترای معصومی که 9سالگی عروس میشن ....و من نمیدونم کی جواب خواهد داد...
#دلنوشته #فکرایدرهمبرهم #جون_پناه #آنا
۷.۸k
۱۰ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.