عشق یا نفرت
عشق یا نفرت
پارت: بیست و یکم
خب برمیگردیم به قبل ماجرا های بد
خب زندگیمون خوب بود عمل ات خوب پیش رفت و همه شاد بودیم که یهو یروز خب برمیگردیم به اون روز باخوشحالی از امریکا برگشتیم تقربا یک ماه بعد یروز با ات از اتاق اومدیم بیرون که بریم خرید رفتیم پایین از کوک کارتو برداریم که دیدیم یه مرد تقربا میان سال با یه دختر جوون و به زن تقربا میان سال دیگه با تعجب بهشون که نگاه کردم که ات بدون توجه به اونا به کوک گف بهم کارت میدی با سانگیو برم خرید که جونگ کوک یه نگاه به ات کرد و گف میدونی اینا کین که ات با تعجب گف نه کین
که با حرفی که کوک زد سر جام سیخ شدم با تعجب نگاش کردم کوک گفت اون دختره که میبینی اون زن ایندمه که ات اروم بش گف یه لحظه بیا رفتن توی اشپز خونه
... ویو کوک...
دیگه به ات برام مهم نبود اون دختره خوشگل تر بود اونو بیشتر دوست داشتم ات هم میتونست خودش زندگیشو پیدا کنه کل همین حرفارو بهش زدم که اشکتو چشماش حلقه زد با ناراحتی رو بهم گفت باشه من میرم ولی یادت باشه دیگه دنبالم نیا با حرفاش دلم براش هزار تیکه شد ولی خودمو مغرور گرفتم و رو بهش گفتم خداحافض خانوم کیم ات که رو بهم گفت روز خوبی داشته باشید اقای جونگ کوک وقتی اینجوری گفت واقعا دلم یجوری شد ولی مهم نیست که دوباره ادامه داد حتی تو حرفاش یکلمرو اشتباه نمیگفت خیلی روراست حرف میزد بدون هیچ مکثی میگفت خب پس لطفا فردا برای کارای طلاق به دادگاه بیاین و نظرتونو عوض نکنید چون برای مهم نیست دیگه نظر شما برای من هیچ ارزشی نداره
... ویو ات...
دوسال از طلاقم میگذره توی این دوسال تونستم بزرگترین و قوی ترین باند مافیای کره رو درست کنم رییس مافیا من بودم سانگیو تک تیر انداز بود قمار اسلحه و بدن ادم میکردم اسحله میفروختم و کلا دنبال همینا بودم
جوون ترین مافیای کره بودم الان 18 سالم بود صبح با صدای الارم گوشیم بیدار شدم کل کارای لازمو انجام دادم
نمیدونستم مامان و بابام با اینکارا بهم افتخار میکنن ولی برام مهم نبود امروز جلسه داشتم با اقایی به اسم جئون یه خاطراتی از قبل یادم اومد ولی بهشون فکر نکردم خیلی کنجکاو بودم بدونم اقای جئون کیه یه دامن و نیم تنه سیاه پوشیدم با یه جوراب بلند و کفش بوت موهای کوتاهمو شونه کردم و یه ارایش با تم دارک کردمو به راننده گفتم که برسونتم بار چون قرارمون اونجا بود با عجله از ماشین پیاده شدم و به سمت بار رفتم و وارد بار شدم و دیدم یکی برام دست تکون میده رفتم جلوش نشستم و سلام کردم که خیلی خودمونی جواب داد
ات: سلام اقای جئون
کوک: سلام اتم
ات: ماهمو میشناسیم
کوک:(با تعجب) منو یادت نمیاد
ات: نه شمارو به یاد نمیارم
کوک: چقد زود فراموشم کردی
پارت: بیست و یکم
خب برمیگردیم به قبل ماجرا های بد
خب زندگیمون خوب بود عمل ات خوب پیش رفت و همه شاد بودیم که یهو یروز خب برمیگردیم به اون روز باخوشحالی از امریکا برگشتیم تقربا یک ماه بعد یروز با ات از اتاق اومدیم بیرون که بریم خرید رفتیم پایین از کوک کارتو برداریم که دیدیم یه مرد تقربا میان سال با یه دختر جوون و به زن تقربا میان سال دیگه با تعجب بهشون که نگاه کردم که ات بدون توجه به اونا به کوک گف بهم کارت میدی با سانگیو برم خرید که جونگ کوک یه نگاه به ات کرد و گف میدونی اینا کین که ات با تعجب گف نه کین
که با حرفی که کوک زد سر جام سیخ شدم با تعجب نگاش کردم کوک گفت اون دختره که میبینی اون زن ایندمه که ات اروم بش گف یه لحظه بیا رفتن توی اشپز خونه
... ویو کوک...
دیگه به ات برام مهم نبود اون دختره خوشگل تر بود اونو بیشتر دوست داشتم ات هم میتونست خودش زندگیشو پیدا کنه کل همین حرفارو بهش زدم که اشکتو چشماش حلقه زد با ناراحتی رو بهم گفت باشه من میرم ولی یادت باشه دیگه دنبالم نیا با حرفاش دلم براش هزار تیکه شد ولی خودمو مغرور گرفتم و رو بهش گفتم خداحافض خانوم کیم ات که رو بهم گفت روز خوبی داشته باشید اقای جونگ کوک وقتی اینجوری گفت واقعا دلم یجوری شد ولی مهم نیست که دوباره ادامه داد حتی تو حرفاش یکلمرو اشتباه نمیگفت خیلی روراست حرف میزد بدون هیچ مکثی میگفت خب پس لطفا فردا برای کارای طلاق به دادگاه بیاین و نظرتونو عوض نکنید چون برای مهم نیست دیگه نظر شما برای من هیچ ارزشی نداره
... ویو ات...
دوسال از طلاقم میگذره توی این دوسال تونستم بزرگترین و قوی ترین باند مافیای کره رو درست کنم رییس مافیا من بودم سانگیو تک تیر انداز بود قمار اسلحه و بدن ادم میکردم اسحله میفروختم و کلا دنبال همینا بودم
جوون ترین مافیای کره بودم الان 18 سالم بود صبح با صدای الارم گوشیم بیدار شدم کل کارای لازمو انجام دادم
نمیدونستم مامان و بابام با اینکارا بهم افتخار میکنن ولی برام مهم نبود امروز جلسه داشتم با اقایی به اسم جئون یه خاطراتی از قبل یادم اومد ولی بهشون فکر نکردم خیلی کنجکاو بودم بدونم اقای جئون کیه یه دامن و نیم تنه سیاه پوشیدم با یه جوراب بلند و کفش بوت موهای کوتاهمو شونه کردم و یه ارایش با تم دارک کردمو به راننده گفتم که برسونتم بار چون قرارمون اونجا بود با عجله از ماشین پیاده شدم و به سمت بار رفتم و وارد بار شدم و دیدم یکی برام دست تکون میده رفتم جلوش نشستم و سلام کردم که خیلی خودمونی جواب داد
ات: سلام اقای جئون
کوک: سلام اتم
ات: ماهمو میشناسیم
کوک:(با تعجب) منو یادت نمیاد
ات: نه شمارو به یاد نمیارم
کوک: چقد زود فراموشم کردی
۵.۳k
۲۲ شهریور ۱۴۰۲