تو که گیسوی پریشان شده در پاییزی
تو که گیسوی پریشان شده در پاییزی...
من و لبهای تو و این همه ناپرهیزی...
چشم های سیه ات منشأ ویرانی هاست...
حتم دارم که تو از طایفه ی چنگیزی...
خواستم نذر کنم دار و ندارم را حیف...
جز دل ساده ام ای عشق! ندارم چیزی...
روبروی تو ام و زل زده ام در چشمت...
و تو از بی سر و سامانی من لبریزی...
من و گیسوی پریشان تو مانند همیم...
رسم این است که از مثل خودت بگریزی؟!...
من دلم از غم این عشق رهایی می خواست...
تو به کام من دلتنگ، غزل میریزی...
من و لبهای تو و این همه ناپرهیزی...
چشم های سیه ات منشأ ویرانی هاست...
حتم دارم که تو از طایفه ی چنگیزی...
خواستم نذر کنم دار و ندارم را حیف...
جز دل ساده ام ای عشق! ندارم چیزی...
روبروی تو ام و زل زده ام در چشمت...
و تو از بی سر و سامانی من لبریزی...
من و گیسوی پریشان تو مانند همیم...
رسم این است که از مثل خودت بگریزی؟!...
من دلم از غم این عشق رهایی می خواست...
تو به کام من دلتنگ، غزل میریزی...
- ۸۵۶
- ۰۱ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط