His hope for life....
His hope for life....
امید زندگی او. پارت۶
پسر مو بلوند دستی به موهای طلایی و بلوندش کشید و به دیوار تکیه داد و نفس عمیقی کشید، اون هنوزم داشت به هیونجین فکر میکرد ...
فیلیکس: هوففففف، بهتره برم حیاط یکم هوای تازه بگیرم
به طرف حیاط مدرسه رفتم که متوجه خاکستری و تاریکی هوا شدم، به آسمون نگاه کردم ابرهای خاکستری رنگ رو دیدم
فیلیکس: انگار قراره بارون بباره
به سمت کلاس رفتم وارد کلاس شدم و کتاب هام رو از قفسه بیرون اوردم و به سمت کتابخونه مدرسه راه افتادم
جیسونگ: هی فیلیکس، دارم از صبح دنبالت میگردم، کجا بودی؟
فیلیکس:هیچی..رفته بودم اتاق هن.. نه نه رفته بودم حیاط تا یکم هوای تازه بگیرم همین
جیسونگ: داری به دوست صمیمیت دروغ میگی فیلیکس؟راستش رو بگو رفته بودی پیش هیونجین دیگه اره؟
فیلیکس: اممم... اره رفته بودم قلمش رو بهش برگردونم
جیسونگ: پس چرا لبات پف کرده؟
فیلیکس: چی لبام؟!مگه پف کرده
جیسونگ لبخندی زد و گفت:
ای شیطون تو اتاق داشتین چیکار میکردین؟
داشتین همدیگه رو میبوسیدین؟
فیلیکس: کی ما...نه بابا
جیسونگ: اوکی من فهمیدم چی شده بالاخره دوست پسر پیدا کردی لیکسی
فیلیکس: نه اون دوست پسر من نیس
جیسونگ: حالا میبینیم، من امروز نمیتونم تو مدرسه بمونم کاری برام پیش اومده
فیلیکس: باشه
...
داشتم رو پروژه ای که قرار بود فردا تحویلش بدم تحقیق میکردم که متوجه گذشت زمان نشده بودم
هوا تاریک شده بود و بارون هم شروع به باریدن کرده بود،به طرف قفسه های کتابخونه رفتم و کتاب هایی که برداشته بودم رو سرجاش گذاشتم خیلی خسته شده بودم و دیگه نمیتونستم بیشتر مطالعه کنم ،وسایل هام رو داخل کیفم گذاشتم به طرف خروجی مدرسه راه افتادم عاشق بارون و بوی بارون بودم، نتونستم خودم رو کنترل کنم و به زیر بارون رفتم،داشتم زیر بارون قدم میزدم و از بارون بهاری لذت میبردم ،موهام یونیفرمم کیفم همه چیزم خیس شده بود ولی قصد رفتن نداشتم ناگهان صدای پسری توجهم رو بهم جلب کرد برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم
فیلیکس: هی....شما
----------
اینم از پارت۶🩷
پارت بعدی رو شب میزارم 🩷🔥
امید زندگی او. پارت۶
پسر مو بلوند دستی به موهای طلایی و بلوندش کشید و به دیوار تکیه داد و نفس عمیقی کشید، اون هنوزم داشت به هیونجین فکر میکرد ...
فیلیکس: هوففففف، بهتره برم حیاط یکم هوای تازه بگیرم
به طرف حیاط مدرسه رفتم که متوجه خاکستری و تاریکی هوا شدم، به آسمون نگاه کردم ابرهای خاکستری رنگ رو دیدم
فیلیکس: انگار قراره بارون بباره
به سمت کلاس رفتم وارد کلاس شدم و کتاب هام رو از قفسه بیرون اوردم و به سمت کتابخونه مدرسه راه افتادم
جیسونگ: هی فیلیکس، دارم از صبح دنبالت میگردم، کجا بودی؟
فیلیکس:هیچی..رفته بودم اتاق هن.. نه نه رفته بودم حیاط تا یکم هوای تازه بگیرم همین
جیسونگ: داری به دوست صمیمیت دروغ میگی فیلیکس؟راستش رو بگو رفته بودی پیش هیونجین دیگه اره؟
فیلیکس: اممم... اره رفته بودم قلمش رو بهش برگردونم
جیسونگ: پس چرا لبات پف کرده؟
فیلیکس: چی لبام؟!مگه پف کرده
جیسونگ لبخندی زد و گفت:
ای شیطون تو اتاق داشتین چیکار میکردین؟
داشتین همدیگه رو میبوسیدین؟
فیلیکس: کی ما...نه بابا
جیسونگ: اوکی من فهمیدم چی شده بالاخره دوست پسر پیدا کردی لیکسی
فیلیکس: نه اون دوست پسر من نیس
جیسونگ: حالا میبینیم، من امروز نمیتونم تو مدرسه بمونم کاری برام پیش اومده
فیلیکس: باشه
...
داشتم رو پروژه ای که قرار بود فردا تحویلش بدم تحقیق میکردم که متوجه گذشت زمان نشده بودم
هوا تاریک شده بود و بارون هم شروع به باریدن کرده بود،به طرف قفسه های کتابخونه رفتم و کتاب هایی که برداشته بودم رو سرجاش گذاشتم خیلی خسته شده بودم و دیگه نمیتونستم بیشتر مطالعه کنم ،وسایل هام رو داخل کیفم گذاشتم به طرف خروجی مدرسه راه افتادم عاشق بارون و بوی بارون بودم، نتونستم خودم رو کنترل کنم و به زیر بارون رفتم،داشتم زیر بارون قدم میزدم و از بارون بهاری لذت میبردم ،موهام یونیفرمم کیفم همه چیزم خیس شده بود ولی قصد رفتن نداشتم ناگهان صدای پسری توجهم رو بهم جلب کرد برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم
فیلیکس: هی....شما
----------
اینم از پارت۶🩷
پارت بعدی رو شب میزارم 🩷🔥
۴.۷k
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.