Between ashes and light
⏤͟͟͞͞▣ Between ashes and light ⏤͟͟͞͞▣
part ۸
میدوریا برای لحظهای نفسش بند آمد. قلبش تندتر از هر نبردی میزد.
لبخند زد.
«باشه... باکوگو.»
آن شب، شعلهای تازه بینشان روشن شد . نه از کوسه، بلکه از احساسی واقعی.
#
ماهها بعد، یک صبح آرام، صدای آژیرها سکوت شهر را شکست.
خبر مثل برق در UA پیچید:
**ویلنها حمله کردهاند.**
هدفشان فقط یکی بود —
**میدوریا ایزوکو.**
همهی دانشآموزان، از جمله باکوگو، با سرعت خود را به محوطه رساندند. دود، آتش، و صدای انفجار فضا را پر کرده بود.
باکوگو فریاد زد:
«دِکو! پشت من بمون!»
اما میدوریا گوش نداد. با وجود زخمها و خستگی، خودش را جلو انداخت، مشتهایش درخشان از قدرتش بود.
هر مشت، زمین را میلرزاند. اما تعداد ویلنها زیاد بود، خیلی زیاد.
خون از بازویش میچکید، زانوهایش میلرزیدند، اما هنوز میجنگید.
تا اینکه... لحظهای، فقط لحظهای، باکوگو پشت سرش را نگاه کرد تا از همتیمی دیگری محافظت کند
و آن یک لحظه، کافی بود.
صدای فریادی بلند شد.
اینم پارتی جدید بعد از مدت ها
part ۸
میدوریا برای لحظهای نفسش بند آمد. قلبش تندتر از هر نبردی میزد.
لبخند زد.
«باشه... باکوگو.»
آن شب، شعلهای تازه بینشان روشن شد . نه از کوسه، بلکه از احساسی واقعی.
#
ماهها بعد، یک صبح آرام، صدای آژیرها سکوت شهر را شکست.
خبر مثل برق در UA پیچید:
**ویلنها حمله کردهاند.**
هدفشان فقط یکی بود —
**میدوریا ایزوکو.**
همهی دانشآموزان، از جمله باکوگو، با سرعت خود را به محوطه رساندند. دود، آتش، و صدای انفجار فضا را پر کرده بود.
باکوگو فریاد زد:
«دِکو! پشت من بمون!»
اما میدوریا گوش نداد. با وجود زخمها و خستگی، خودش را جلو انداخت، مشتهایش درخشان از قدرتش بود.
هر مشت، زمین را میلرزاند. اما تعداد ویلنها زیاد بود، خیلی زیاد.
خون از بازویش میچکید، زانوهایش میلرزیدند، اما هنوز میجنگید.
تا اینکه... لحظهای، فقط لحظهای، باکوگو پشت سرش را نگاه کرد تا از همتیمی دیگری محافظت کند
و آن یک لحظه، کافی بود.
صدای فریادی بلند شد.
اینم پارتی جدید بعد از مدت ها
- ۳.۰k
- ۲۸ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط