°فیک جونگکوک°
°فیک جونگکوک°
عنوان="A generous appreciation"
درخواستی از طرف https://wisgoon.com/moon_blak
#part_1_Introduction
---------------
تیک تاک....
تیک تاک....
گذشتن هر ثانیه بدون وجودش برام مثل حکم ابد تموم میشه...لحظاتی که رد شدن...احساساتمو بیشتر کردن....مثل جنون میمونه...اینکه کنارمه ولی مال من نیست...اینکه میتونم ببینمش اما نمیتونم حقیقتو بهش بگم...دیوانگی به سراغم اومده؟...چرا؟چرا نباشه؟چرا مال من نباشه؟چرا نتونم بدستش بیارم؟....
دوباره با اسیر کردن افکارم پیشش دپ شدم...پالتومو از تکیه گاه صندلی برداشتمو رفتم سمت صندوق برای حساب کردن قهوه ای که نخوردم...از کافه خارج شدم...نه برفی که میبارید منو میترسونه و نه سرما ولی این حجم سنگین از احساساتم هیچ بهانه ای برای گرم شدن ندارم...جزء اینکه عاشقم باشه...
منتظر یه اوبر شدم که تا ویلای زمستونی برسونم...سوار ماشین اوبر شدم...یه ماشین کیا سلتوس مشکی رنگ...مشغول گوش دادن اهنگام شدم...فقط و فقط سناریو هایی که همراهش توی ذهنم میساختم دل وابستم رو آروم میکرد...
بعد از مدت تقریبا طولانی ای اوبر نگه داشت و با نگاه کردن به بیرون از شیشه پنجره متوجه شدم که رسیدم به ویلا...اینترنتی پول تاکسی اوبر رو حساب کردم و از دروازه حیاط ویلا رفتم داخل...بوته های سرسبز و درختای با طراوت همگیشون جامه(لباس)سفید پوشیده بودن...کلید انداختم و وارد ویلا شدم...فقط بازتاب نور برف های سفید بود که یکم فضا رو روشن کرده بود...هالوژن های بنفش رو روشن کردم و کیف دستیمو گذاشتم روی دسته کاناپه....
با خودم فکر کردم شاید اگه ازش دور باشم برام بهتره...با هماهنگی مادر و پدر چند هفته ای ویلا میمونم...تا شاید بشه فراموشش کنم...از پله ها قدم به قدم بالا رفتم...و...
#The_end_of_the_first_part
چطوره؟میدوستینش؟
عنوان="A generous appreciation"
درخواستی از طرف https://wisgoon.com/moon_blak
#part_1_Introduction
---------------
تیک تاک....
تیک تاک....
گذشتن هر ثانیه بدون وجودش برام مثل حکم ابد تموم میشه...لحظاتی که رد شدن...احساساتمو بیشتر کردن....مثل جنون میمونه...اینکه کنارمه ولی مال من نیست...اینکه میتونم ببینمش اما نمیتونم حقیقتو بهش بگم...دیوانگی به سراغم اومده؟...چرا؟چرا نباشه؟چرا مال من نباشه؟چرا نتونم بدستش بیارم؟....
دوباره با اسیر کردن افکارم پیشش دپ شدم...پالتومو از تکیه گاه صندلی برداشتمو رفتم سمت صندوق برای حساب کردن قهوه ای که نخوردم...از کافه خارج شدم...نه برفی که میبارید منو میترسونه و نه سرما ولی این حجم سنگین از احساساتم هیچ بهانه ای برای گرم شدن ندارم...جزء اینکه عاشقم باشه...
منتظر یه اوبر شدم که تا ویلای زمستونی برسونم...سوار ماشین اوبر شدم...یه ماشین کیا سلتوس مشکی رنگ...مشغول گوش دادن اهنگام شدم...فقط و فقط سناریو هایی که همراهش توی ذهنم میساختم دل وابستم رو آروم میکرد...
بعد از مدت تقریبا طولانی ای اوبر نگه داشت و با نگاه کردن به بیرون از شیشه پنجره متوجه شدم که رسیدم به ویلا...اینترنتی پول تاکسی اوبر رو حساب کردم و از دروازه حیاط ویلا رفتم داخل...بوته های سرسبز و درختای با طراوت همگیشون جامه(لباس)سفید پوشیده بودن...کلید انداختم و وارد ویلا شدم...فقط بازتاب نور برف های سفید بود که یکم فضا رو روشن کرده بود...هالوژن های بنفش رو روشن کردم و کیف دستیمو گذاشتم روی دسته کاناپه....
با خودم فکر کردم شاید اگه ازش دور باشم برام بهتره...با هماهنگی مادر و پدر چند هفته ای ویلا میمونم...تا شاید بشه فراموشش کنم...از پله ها قدم به قدم بالا رفتم...و...
#The_end_of_the_first_part
چطوره؟میدوستینش؟
۲.۷k
۲۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.