حالا کوری را میشناسم

حالا کوری را می‌شناسم:
فقط آینه‌ دیدن است.

در ظلمات
آن‌جا که همه‌چیز بی‌نیاز از حواشی‌ست ،
وضوحِ لمس‌ کفایت می‌کند، و ترس
نامِ دیگر‌ِ اعتمادی‌ست مکتوم.

حالا می‌دانم
که استغنای دل
پشتواره‌ی مایست
که به معرفتِ عالمی ناگزیر رسیده‌ایم،
و جان تنها یک واژه‌ است
تا آن‌‌دم که رنج بردن نیاموخته است.

آن‌چه نمی‌دانستم این بود
که عشق چگونه زندگی می‌یابد و
شیشه بی‌آنکه پاسخی با خود بیاورد
در تاریکی متلاشی می‌شود،
این‌که چگونه تو به جهان من رخنه می‌کنی و
شکل اشیا را نشانم می‌دهی:
شکل تمامی اشیا را.
دیدگاه ها (۲)

Even the man who is happyglimpses somethingor a hair of soun...

شب خوش خورشید ..بزن باراندلم طراوت میخواهد .

اگر سیب را بشکافیقلبش را به دو نیم کنیبا ضربتی تند و تیزسیبی...

فاطمه فاطمه است بی کم وکاست . السلام العلیکم بی بی دو عالم .

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط