پارت۷۶
#پارت۷۶
_من فقط یکم دیرم شده.
_زیاد وقتتو...
یهو گوشیش زنگ خورد و حرفش نصفه موند.
_ببخشید یه لحظه
سرمو تکون دادم و اونم تلفنشو جواب داد.
_الو
یه دفعه اخماش رفت تو هم.به یه نقطه ی نامعلوم پشت سرم خیره شد و یکم ازم فاصله گرفت.ولی صداشو میشنیدم
_دیگه داری شورشو در میاری...به تو ربطی نداره
سعی میکرد صداش بالا نره ولی انگار زیاد موفق نبود.دوباره به پشت سرم نگاه کرد و با عصبانیت گوشی رو قطع کرد.
یکم نزدیکم شد و گفت
_ببخشید برام کاری پیش اومد.یه فرصت دیگه.مواظب خودت باش.
فرصت حرف زدن بهم نداد و بلا عصبانیت سوار ماشینش شد و از کنارم گذشت.دیوونه بود دیگه.شونه ای بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.
بعد از ساعت کاری در باز شد و آیدا و یه دختره ای داخل شدن.با آیدا سلام کردم ولی تا چشمم به دختره افتاد اخمام رفت تو همو با غضب نگاش کردم.سارا اینجا چیکار میکرد.خواستم باهاش سرد رفتار کنم ولی یه دفه با شوق و ذوق دستاشو بهم کوبید گفت
_وای خدا...ای جونم راست میگی کپی خودته.سلام
بعد یه دفه چنان بغلم کرد که صدای استخونامو شنیدم.با چشمای گرد شده نگاهش کردم و سرمو تکون دادم.آیدا خندید و گفت
_ببخشید درسا جون.این سارای ما یکم احساساتیه.
آره فهمیدم.ولی سارای ما سنگه.بی احساس خالص.یه جورایی ازش خوشم اومده بود ولی بازم منو یاد کارای بچه گونه ی سارا مینداخت.به هر حال سعی میکردم باهاش انس نگیرم ولی اون از راهی برای حرف زدن با من استفاده میکرد
پاساژارو زیر و رو کردیم تا بالاخره آیدا تونست لباس مورد علاقشو پیدا کنه.بلند بود و پایینش پر تور بود.یقشم قایقی بود.یه سربند خوشگلم همراهش داشت.دیگه وقت نشد برای خودمون لبلاس بگیریم.همونو خرید و مغازه دارم لبلاسو گذاشت توی یه جعبه سفید بزرگ.قرار گذاشتیم یه روز دیگه بیایم تا برای خودمونم لباس بگیریم.
از سارا و آیدا خدافظی کردم و راهی شدم.یه ذره،یکم،یه کوچولو از سارا خوشم اومد.اونم نه زیاد!خسته و کوفته رسیدم خونه.از آسانسور بیرون اومدم که سما با یه آقایی داشتن از خونشون میومدن بیرون.سما تا منو دید سلام کرد و رو به آقایی که حدسم این بود برادرش باشه گفت
_ایشون آیدا خانوم همون که گفته بودم بهت...
پسره طوری نگام کرد که یه لحظه فکر کردم شاخی دمی چیزی بهم وصله.سما رو به من ادامه داد
_ایشونم برادر من ، سیناعه.
سینا یکم خم شد و با لحن خشک و بی میلش گفت
_خوشبختم
_منم همینطور
به سمت واحدم رفتم که سما با یه حرکت برگشت و گفت
_هی ...اوممم آیدا امشب مامانم برای آشنایی با همسایه های طبقمون یه مهمونی شام کوچیک گذاشته.یک ساعت دیگه.زودتر اومدم بهت بگم نبودی.میای دیگه؟
انقد مظلوم گفت که دلم نیومد پیشنهادشو رد کنم
_اره عزیزم چرا که نه
با خوشحالی دستاشو بهم کوبید و تشکر کرد.سوار آسانسور شدن و تا لحظه ی آخر نگاه سینا با اخم وحشتناکی توی چشمای من بود.تا وقتی که در آسانسور بسته شد.توی نگاهش قصد بدی نبود ولی یه چیزی توی نگاهش بهم میفهموند که باید ازین آدم بترسم...
_من فقط یکم دیرم شده.
_زیاد وقتتو...
یهو گوشیش زنگ خورد و حرفش نصفه موند.
_ببخشید یه لحظه
سرمو تکون دادم و اونم تلفنشو جواب داد.
_الو
یه دفعه اخماش رفت تو هم.به یه نقطه ی نامعلوم پشت سرم خیره شد و یکم ازم فاصله گرفت.ولی صداشو میشنیدم
_دیگه داری شورشو در میاری...به تو ربطی نداره
سعی میکرد صداش بالا نره ولی انگار زیاد موفق نبود.دوباره به پشت سرم نگاه کرد و با عصبانیت گوشی رو قطع کرد.
یکم نزدیکم شد و گفت
_ببخشید برام کاری پیش اومد.یه فرصت دیگه.مواظب خودت باش.
فرصت حرف زدن بهم نداد و بلا عصبانیت سوار ماشینش شد و از کنارم گذشت.دیوونه بود دیگه.شونه ای بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.
بعد از ساعت کاری در باز شد و آیدا و یه دختره ای داخل شدن.با آیدا سلام کردم ولی تا چشمم به دختره افتاد اخمام رفت تو همو با غضب نگاش کردم.سارا اینجا چیکار میکرد.خواستم باهاش سرد رفتار کنم ولی یه دفه با شوق و ذوق دستاشو بهم کوبید گفت
_وای خدا...ای جونم راست میگی کپی خودته.سلام
بعد یه دفه چنان بغلم کرد که صدای استخونامو شنیدم.با چشمای گرد شده نگاهش کردم و سرمو تکون دادم.آیدا خندید و گفت
_ببخشید درسا جون.این سارای ما یکم احساساتیه.
آره فهمیدم.ولی سارای ما سنگه.بی احساس خالص.یه جورایی ازش خوشم اومده بود ولی بازم منو یاد کارای بچه گونه ی سارا مینداخت.به هر حال سعی میکردم باهاش انس نگیرم ولی اون از راهی برای حرف زدن با من استفاده میکرد
پاساژارو زیر و رو کردیم تا بالاخره آیدا تونست لباس مورد علاقشو پیدا کنه.بلند بود و پایینش پر تور بود.یقشم قایقی بود.یه سربند خوشگلم همراهش داشت.دیگه وقت نشد برای خودمون لبلاس بگیریم.همونو خرید و مغازه دارم لبلاسو گذاشت توی یه جعبه سفید بزرگ.قرار گذاشتیم یه روز دیگه بیایم تا برای خودمونم لباس بگیریم.
از سارا و آیدا خدافظی کردم و راهی شدم.یه ذره،یکم،یه کوچولو از سارا خوشم اومد.اونم نه زیاد!خسته و کوفته رسیدم خونه.از آسانسور بیرون اومدم که سما با یه آقایی داشتن از خونشون میومدن بیرون.سما تا منو دید سلام کرد و رو به آقایی که حدسم این بود برادرش باشه گفت
_ایشون آیدا خانوم همون که گفته بودم بهت...
پسره طوری نگام کرد که یه لحظه فکر کردم شاخی دمی چیزی بهم وصله.سما رو به من ادامه داد
_ایشونم برادر من ، سیناعه.
سینا یکم خم شد و با لحن خشک و بی میلش گفت
_خوشبختم
_منم همینطور
به سمت واحدم رفتم که سما با یه حرکت برگشت و گفت
_هی ...اوممم آیدا امشب مامانم برای آشنایی با همسایه های طبقمون یه مهمونی شام کوچیک گذاشته.یک ساعت دیگه.زودتر اومدم بهت بگم نبودی.میای دیگه؟
انقد مظلوم گفت که دلم نیومد پیشنهادشو رد کنم
_اره عزیزم چرا که نه
با خوشحالی دستاشو بهم کوبید و تشکر کرد.سوار آسانسور شدن و تا لحظه ی آخر نگاه سینا با اخم وحشتناکی توی چشمای من بود.تا وقتی که در آسانسور بسته شد.توی نگاهش قصد بدی نبود ولی یه چیزی توی نگاهش بهم میفهموند که باید ازین آدم بترسم...
۲.۳k
۰۲ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.