پارت۷۵
#پارت۷۵
بهم برخورد.اخمی کردمو گفتم
_ببخشید متوجه منظورتون نمیشم
_واضحه...ازش دوری کن.سعی کن دور و برش نباشی.میفهمی که؟
دیگه داشت تند میرفت.مگه من چیکار کرده بودم؟
_ببینید خانوم مفتخر.من اصلا نمیفهمم شما چی میگید.خونواده ی شما جون منو نجات دادن.من به شما مدیونم.درسته.ولی این طرز صحبت شما اصلا درست نیس.
پوزخندی زد و گفت
_ساده ای
زیر لب ادامه داد
_جونتو نجات دادن هوم؟
از جاش بلند و گفت
_من چیزی که وجدانم بهم گفت رو انجام دادم.باقیش با خودته
از صورتم معلوم بود که چیزی از حرفاش نمیفهمم.حرفشو زد و از خونه رفت بیرون.گیج به جای خالیش زل زده بودم.چه اتفاقی داشت میفتاد؟من از چی بی خبر بودم؟
★٭★
امروز سر کار زیاد حوصله ی مشتری هارو نداشتم.فکرم مشغول بود.ساعت یک ظهر شده بود که برگشتم خونه.دوباره باید پنج بعد از ظهر برمیگشتم.
داشتم توی سرسید درباره ی فصل ها میگشتم که چشمم خورد به جای ورقه های کنده شده.به کل یادم رفته بود.
همونجا به آقای نوری زنگ زدم و ازش پرسیدم ولی عجیب اینجا بود که حتی روحشم خبر نداشت از چی داشتم حرف میردم.حتی میگفت که اون سررسیدو نحونده.دیگه خیلی داشتم گیج میشدم.یه چیزی درست نبود.یه چیزی انگار مشکل داشت و من بالاخره سر از این مشکل در میارم.فقط یک اسم توی ذهنم اومد که ممکنه خبریاز برگه هام داشته باشه.آقای ناظری...ولی فعلا حوصله حرف زدن با اون یکیو نداشتم.ازش خوشم نمیومد.حس خوبی بهش نداشتم.
داشتم دوباره لباس میپوشیدم که آیدا زنگ زد و کلی گله کرد که چرا بهش نگفتم کار میکنم.ماشالا روژان یه حرفم تو دهنش نمیمونه.گفت بعد ساعت کاری میاد دنبالم تا بریم لباس عروس ببینیم و یه لباسم برای من یگیره.گفت با یکی از فامیلاش میاد.دیگه نگفت کی.
از مجتمع بیرون اومدم که یه ماشین به نظرم آشنا اومد.دوباره کیان.از قبل از دستش عصبی بودم ولی مامانش آتیشمو زیاد تر کرده بود.توجهی بهش نکردمو راه خودمو رفتم.بوقی زدو پا به پام اومد.سرشو از ماشین بیرون اورد و گفت
_آیدا یه لحظه بیا...نگاش کن عین بچه ها قهر کرده...
بوقی زدو ادامه داد
_یه لحظه به حرفام گوش کن خیلی مهمه.بیا دیگه آبروم رفت
با عصبانیت بهش توپیدم
_ع جدی؟آبروت رفت هان؟شاید بهتر باشه زیاد دوروبر من نباشی یه وقت مامان جونتون ناراحت نشن
_چی؟چی میگی تو؟به مامان من چیکار داری؟
_مثلا نمیدونی دارم درباره ی چی حرف میزنم هان؟مامان گرامیتون امروز صبح اومدن هر چی خواستن بارم کردن.دیگه کم مونده بود بهم بگه...
حرفمو ادامه ندادم و به راه رفتنم ادامه دادم.از ماشین پیاده شدو گفت
_چی میگی تو؟مامانم چی بهت گفته؟از کجا پیدات کرده؟
_مهم نیس
_بهت میگم چی بهت گفت
انقد عصبی این جمله رو گفت که گرخیدم و هر چی مامانش بهم گفت و بهش گفتم.یه نفس راحت کشید.چرا الان اینکارو کرد؟خیالش از چی راحت شد؟
لبخندی زد و گفت
_من از طرف مامانم ازت عذرمیخوام.
حق به جانب نگاش کردم که ادامه داد
_خودمم ازت مذرت میخام.خوبه؟
لبخندی زدم ولی هنوزم اخم داشتم
_بهتر شد
تک خنده ای کرد و گفت
_حالا اجازه هست من چند کلمه باهات حرف بزنم؟
بهم برخورد.اخمی کردمو گفتم
_ببخشید متوجه منظورتون نمیشم
_واضحه...ازش دوری کن.سعی کن دور و برش نباشی.میفهمی که؟
دیگه داشت تند میرفت.مگه من چیکار کرده بودم؟
_ببینید خانوم مفتخر.من اصلا نمیفهمم شما چی میگید.خونواده ی شما جون منو نجات دادن.من به شما مدیونم.درسته.ولی این طرز صحبت شما اصلا درست نیس.
پوزخندی زد و گفت
_ساده ای
زیر لب ادامه داد
_جونتو نجات دادن هوم؟
از جاش بلند و گفت
_من چیزی که وجدانم بهم گفت رو انجام دادم.باقیش با خودته
از صورتم معلوم بود که چیزی از حرفاش نمیفهمم.حرفشو زد و از خونه رفت بیرون.گیج به جای خالیش زل زده بودم.چه اتفاقی داشت میفتاد؟من از چی بی خبر بودم؟
★٭★
امروز سر کار زیاد حوصله ی مشتری هارو نداشتم.فکرم مشغول بود.ساعت یک ظهر شده بود که برگشتم خونه.دوباره باید پنج بعد از ظهر برمیگشتم.
داشتم توی سرسید درباره ی فصل ها میگشتم که چشمم خورد به جای ورقه های کنده شده.به کل یادم رفته بود.
همونجا به آقای نوری زنگ زدم و ازش پرسیدم ولی عجیب اینجا بود که حتی روحشم خبر نداشت از چی داشتم حرف میردم.حتی میگفت که اون سررسیدو نحونده.دیگه خیلی داشتم گیج میشدم.یه چیزی درست نبود.یه چیزی انگار مشکل داشت و من بالاخره سر از این مشکل در میارم.فقط یک اسم توی ذهنم اومد که ممکنه خبریاز برگه هام داشته باشه.آقای ناظری...ولی فعلا حوصله حرف زدن با اون یکیو نداشتم.ازش خوشم نمیومد.حس خوبی بهش نداشتم.
داشتم دوباره لباس میپوشیدم که آیدا زنگ زد و کلی گله کرد که چرا بهش نگفتم کار میکنم.ماشالا روژان یه حرفم تو دهنش نمیمونه.گفت بعد ساعت کاری میاد دنبالم تا بریم لباس عروس ببینیم و یه لباسم برای من یگیره.گفت با یکی از فامیلاش میاد.دیگه نگفت کی.
از مجتمع بیرون اومدم که یه ماشین به نظرم آشنا اومد.دوباره کیان.از قبل از دستش عصبی بودم ولی مامانش آتیشمو زیاد تر کرده بود.توجهی بهش نکردمو راه خودمو رفتم.بوقی زدو پا به پام اومد.سرشو از ماشین بیرون اورد و گفت
_آیدا یه لحظه بیا...نگاش کن عین بچه ها قهر کرده...
بوقی زدو ادامه داد
_یه لحظه به حرفام گوش کن خیلی مهمه.بیا دیگه آبروم رفت
با عصبانیت بهش توپیدم
_ع جدی؟آبروت رفت هان؟شاید بهتر باشه زیاد دوروبر من نباشی یه وقت مامان جونتون ناراحت نشن
_چی؟چی میگی تو؟به مامان من چیکار داری؟
_مثلا نمیدونی دارم درباره ی چی حرف میزنم هان؟مامان گرامیتون امروز صبح اومدن هر چی خواستن بارم کردن.دیگه کم مونده بود بهم بگه...
حرفمو ادامه ندادم و به راه رفتنم ادامه دادم.از ماشین پیاده شدو گفت
_چی میگی تو؟مامانم چی بهت گفته؟از کجا پیدات کرده؟
_مهم نیس
_بهت میگم چی بهت گفت
انقد عصبی این جمله رو گفت که گرخیدم و هر چی مامانش بهم گفت و بهش گفتم.یه نفس راحت کشید.چرا الان اینکارو کرد؟خیالش از چی راحت شد؟
لبخندی زد و گفت
_من از طرف مامانم ازت عذرمیخوام.
حق به جانب نگاش کردم که ادامه داد
_خودمم ازت مذرت میخام.خوبه؟
لبخندی زدم ولی هنوزم اخم داشتم
_بهتر شد
تک خنده ای کرد و گفت
_حالا اجازه هست من چند کلمه باهات حرف بزنم؟
۱.۴k
۰۱ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.