فیک زندگی جدید پارت۱۸
فیک زندگی جدید پارت۱۸
هان: جایی میری
لینو: با بچه ها میریم بیرون میایی
هان: اره
هانا: منم میام
هان: کیا هستن
لینو: بچه ها دیگه
هان: اوکی بریم
هانا: بریم
یکی از بهترین لباسی که خریدم و هیچوقت هم نشد بپوشم رو گرفتم و پوشیدم خیلی بهم میومد موهام رو باز گذاشتم و بدون ارایش رفتم و یه کتونی گرفتم پوشیدم و رفتم پایین و رفتیم هان گفت که سوجین نیست و خیالم راحت شده بود و وقتی رسیدیم با دیدن سوجین خشکم زد و با عصبانیت به هان نگاه کردم که اونم نگاهم کرد
هان: چیشده
هانا: توکه گفتی سوجین نمیاد
هان: مگه اومده
هانا: پس اون عممه؟
هان: لینو......وایسا
هانا:*سریع پیاده میشه و میره*
هان: هانا.... اهه
سوجین: سلام هانا
هانا: سلام عزیزم خوشحالم دوباره میبینمت
سوجین: منم همینطور
هان: مگه نگفتی سوجین نمیاد*در گوش لینو*
لینو: بخدا خودش اسرار کرد بهت نگم*اروم*
هان: هانا بدبختم میکنه احمق*اروم*
هیونجین: شماها چی میگید به هم؟
لینو: فضول رو بردن زیر زمین پله نداشت خورد زمین
هیونجین: اییشش
چان: بریم تو
هان:*دستش رو میگیره*برییم
هانا:*دستش رو ول میکنه*
هان: میبینی
لینو: غلط خوردم
حداقل برای اینکه باهات خیلی قهر نباشه با یوجین گرم نگیر
هان: من کی با سوجین گرم گرفتم که ایندفعه بار دومم باشه
لینو: رایت میگی اون همش بهت میچسبه
هیونجین: بیایید تو دیگه
هان: باشه بریم
رفتم تو و دیدم هانا قشنگ رو به روی سوجین نشسته لینو هم با علامت بهم گفت که برم پیشش بشینم و رفتم پیشش نشستم
ویو هانا
رفتم یه جا نشستم که دوباره رو به روی اون اسکل خانم بودم و بهش اهمیت ندادم که هان اومد بغلم نشست و چند دقیقه ای باهم حرف زدیم که یهو همه جا ساکت شد
سوجین: راستی هانا صدات خیلی قشنگ بود
هانا: ممنون عزیزم
راستی دوست پسر نداری
سوجین: نه عزیزم
هانا: اها.... کی میاد تورو بگیره*اروم*
هان: 😅
سوجین: میخوای ازدواج کنی
هانا: فعلا باید اجازه بابا رو بگیریم
سوجین: یعنی واقعا میخوای با هان ازدواج کنی
هانا: اره مشکلیه
هان: هانا*اروم*
هانا: من یک دقیقه میرم الان میام
رفتم جلوی رو شویی و دستم رو شستم که یهو سوجین اومد بغلم و داشت ارایش میکرد
بهش اهمیت ندادم و موهام رو درست کردم
سوجین: از هان فاصله بگیر
هانا: چی
سوجین: نشنیدی گفتم از هان فاصله بگیر
هانا: بنظرت اینو نباید من بگم
سوجین: اول من هان رو شناختم
هانا: مگه مسابقست بعدشم توکه میگی اول هان رو شناختی چرا بهش نگفتی که دوسش داری
سوجین: نگفتم چو.....
هانا: نگفتی چون میدونستی قبول نمیکنه
سوجین:*پوزخند*
هانا: تو هان رو دوست داری و وقتی فهمیدی که من با هانم عصبانی شدی و کل مهمونی دیشب رو پیش هان بودی تا حرص منو در بیاری
سوجین: فکر نمیکردم انقدر باهوش باشی
هان: جایی میری
لینو: با بچه ها میریم بیرون میایی
هان: اره
هانا: منم میام
هان: کیا هستن
لینو: بچه ها دیگه
هان: اوکی بریم
هانا: بریم
یکی از بهترین لباسی که خریدم و هیچوقت هم نشد بپوشم رو گرفتم و پوشیدم خیلی بهم میومد موهام رو باز گذاشتم و بدون ارایش رفتم و یه کتونی گرفتم پوشیدم و رفتم پایین و رفتیم هان گفت که سوجین نیست و خیالم راحت شده بود و وقتی رسیدیم با دیدن سوجین خشکم زد و با عصبانیت به هان نگاه کردم که اونم نگاهم کرد
هان: چیشده
هانا: توکه گفتی سوجین نمیاد
هان: مگه اومده
هانا: پس اون عممه؟
هان: لینو......وایسا
هانا:*سریع پیاده میشه و میره*
هان: هانا.... اهه
سوجین: سلام هانا
هانا: سلام عزیزم خوشحالم دوباره میبینمت
سوجین: منم همینطور
هان: مگه نگفتی سوجین نمیاد*در گوش لینو*
لینو: بخدا خودش اسرار کرد بهت نگم*اروم*
هان: هانا بدبختم میکنه احمق*اروم*
هیونجین: شماها چی میگید به هم؟
لینو: فضول رو بردن زیر زمین پله نداشت خورد زمین
هیونجین: اییشش
چان: بریم تو
هان:*دستش رو میگیره*برییم
هانا:*دستش رو ول میکنه*
هان: میبینی
لینو: غلط خوردم
حداقل برای اینکه باهات خیلی قهر نباشه با یوجین گرم نگیر
هان: من کی با سوجین گرم گرفتم که ایندفعه بار دومم باشه
لینو: رایت میگی اون همش بهت میچسبه
هیونجین: بیایید تو دیگه
هان: باشه بریم
رفتم تو و دیدم هانا قشنگ رو به روی سوجین نشسته لینو هم با علامت بهم گفت که برم پیشش بشینم و رفتم پیشش نشستم
ویو هانا
رفتم یه جا نشستم که دوباره رو به روی اون اسکل خانم بودم و بهش اهمیت ندادم که هان اومد بغلم نشست و چند دقیقه ای باهم حرف زدیم که یهو همه جا ساکت شد
سوجین: راستی هانا صدات خیلی قشنگ بود
هانا: ممنون عزیزم
راستی دوست پسر نداری
سوجین: نه عزیزم
هانا: اها.... کی میاد تورو بگیره*اروم*
هان: 😅
سوجین: میخوای ازدواج کنی
هانا: فعلا باید اجازه بابا رو بگیریم
سوجین: یعنی واقعا میخوای با هان ازدواج کنی
هانا: اره مشکلیه
هان: هانا*اروم*
هانا: من یک دقیقه میرم الان میام
رفتم جلوی رو شویی و دستم رو شستم که یهو سوجین اومد بغلم و داشت ارایش میکرد
بهش اهمیت ندادم و موهام رو درست کردم
سوجین: از هان فاصله بگیر
هانا: چی
سوجین: نشنیدی گفتم از هان فاصله بگیر
هانا: بنظرت اینو نباید من بگم
سوجین: اول من هان رو شناختم
هانا: مگه مسابقست بعدشم توکه میگی اول هان رو شناختی چرا بهش نگفتی که دوسش داری
سوجین: نگفتم چو.....
هانا: نگفتی چون میدونستی قبول نمیکنه
سوجین:*پوزخند*
هانا: تو هان رو دوست داری و وقتی فهمیدی که من با هانم عصبانی شدی و کل مهمونی دیشب رو پیش هان بودی تا حرص منو در بیاری
سوجین: فکر نمیکردم انقدر باهوش باشی
۱۰.۶k
۱۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.