دبیرستان اکسو
#دبیرستان_اکسو
به قلم : #کیم_مین_کی 😉
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+++++++++++
قلبم داشت از سینم میزد بیرون ، یعنی سهون بود؟ مچ دستمو محکم گرفت انقد که از درد جیغ کشیدم
سهون :چته؟
_دستمو ول کن دیوونه
سهون:من که دست تورو نگرفتم، چی میگی؟
_هان؟واقعا؟
سهون : زده به سرت؟توهم زدی؟
_توهم نیست....آخ ، دستمو از جا کندی خب نکن
سهون : الان دقیقا با کی داری حرف میزنی؟
آب دهنمو قورت دادم و با اون یکی دستم سعی کردم کسی رو که مچ دستمو گرفته پیدا کنم تا خواستم این کارو انجام بدم یهو یکی یه دستمال مرطوب رو محکم گذاشت جلوی دهنم ...بعدش چشمام خمار شد و دیگه هیچی نفهمیدم
_____________________________
سرم احساس سنگینی وحشتناکی میکرد ، انگار کوبونده بودمش به دیوار یا از دو طرف با دستام داشتم فشارش میدادم ، خیلی گیج بودم و چشمام اطرافمو تار میدیدن ! بدنم انگار بی حس شده بود ، سعی کردم انگشتامو تکون بدم شاید از این بی حسی خارج بشم ! انگار یه بار مرده بودم و دوباره زنده شده بودم ، کمی که بهتر شدم احساس کردم که دست و پاهام بسته شدن و نمیتونم تکونشون بدم ، انگار یه گوشه روی زمین افتاده بودم ، چشمامو چند بار باز و بسته کردم تا بتونم محیط اطرافمو ببینم، که کجام؟کسی اینجا هست یا نه؟ تنهام...؟ و...
اونجا تاریک بود ، ولی نه خیلی تاریک ، شاید میتونستم توی اون تاریکی یچیزایی رو ببینم !! ولی چی...؟
یه اتاق تنگ و تاریک پر از وسایل کهنه ، اینجا کجاست؟؟ کمرمو به دیوار تکیه دادم تا بتونم بشینم ، انگار یکی هم مثل من اونجا بیهوش افتاده بود....یکم بیشتر دقت کردم! آره درست میدیدم سهون بود
اونم بیهوش گوشه ی اون وسایلا افتاده بود ، موهای لختش افتاده بودن روی صورتش و کت و شلوار مشکیشم انگار خاکی شده بودن!کس دیگه ای اونجا نبود، کمی اطرافمو با دقت نگاه کردم شاید یچیزی رو پیدا کنم که باهاش اون طناب هارو پاره کنم....آره...لبه ی تیز یه شیشه شکسته ، خودمو روی زمین کشیدم و به اون شیشه نزدیک شدم ، با دستام سعی کردم بلندش کنم و بعد به کمکمش طناب دستم رو پاره کردم ...همینم خیلی طول کشید! حالا دیگه دستام ازاد شده بودن و میتونستم خیلی راحت پاهام روهم باز کنم
سریع این کارو انجام دادم و بعد به طرف سهون رفتم و کنارش نشستم
_سهونا...به هوشی؟منو میبینی؟
چند بار صداش کردم، به هوش بود ولی انگار بدنش مثل من بی حس شده بود و نمیتونست تکون بخوره فقط به سختی پلک هاش رو نیمه باز نگه داشته بود!
طناب هایی که به دست و پاش بسته بودن رو باز کردم ، بعد از این کار کاملا روی زمین ولو شد ! خیلی حالش بد بود
بالای سرش نشستم و چند بار با دست به صورتش زدم شاید از بی حسی خارج بشه ، چند بار هم گفتم که سعی کنه دست و پاهاشو تکون بده...اما انگار نمیتونست! داشتم نگرانش میشدم....بلند شدم و اطرافو گشتم شاید یکم آب پیدا کنم و بریزم رو صورتش یا هر چیز دیگه...ولی هیچی اونجا نبود تا چشم کار میکرد فقط وسیله های قدیمی و کهنه ، میز چوبی شکسته ، آینه قدیمی ، تکه چوبای صندلی و....
نا امید شده بودم ، کنارش نشستم و به صورتش خیره شدم ، انگار با دیدنش ارامش خاصی وجودمو پر میکرد!عجیب بود...انگار این حس رو دوست داشتم! دوتا زانو هامو بغل گرفتم و سرم رو روشون گذاشتم و دوباره بهش خیره شدم...ولی انگار دیدنش توی این حال قلبمو بدرد میاورد...اشک ،چشمامو پر کرده بود و بطور غیر واضح و تار صورتش رو میدیدم!
_ای کاش میتونستم کاری برات انجام بدم سهونا...
همین لحظه دیدم انگشت اشاره ی دستشو یکم داره تکون میده، خوشحال شدم و اشکامو پاک کردم
_بهوش اومدی؟ منو میبینی؟سهونا...منو میبینی؟؟؟؟
چند بار پشت سر هم پلک زد و بعد یکم سرفه کرد ، یکم دهنشو باز و بسته کرد ، انگار میخواست چیزی بگه
نا خوداگاه جلورفتم و دستشو محکم گرفتم و فشار دادم
_سعی کن حرف بزنی...یچیزی بگو...چشماتو کامل باز کن...منو میبینی؟ منو میشناسی؟
یهو دستشو کشیدو من افتادم روی سینش (پد سگ 😑 )
_یاااا انگار تو حالت از من بهتره؟؟نه؟؟
دستشو گذاشته بود رو کمرم و محکم گرفته بودم
_یاااا ولم کن کمرم درد گرفت!!
سهون : سردمه...بدنم یخ کرده
_تو از منم گرم تری ،الکی حرف نزن...ولم کن دیگههههع
همین لحظه یکی وارد اتاق شد و سهون دستشو کشید کنار و منم بلند شدم
یه چراغ قوه دستش بود که انداخته بود تو چشمای ما ، نمیتونستم صورتشو ببینم....! ولی انگار یه ماسک سیاه جلوی دهنش زده بود
+بهوش اومدید؟
صداش خیلی اشنا بود...انگار صداشو هزار بار شنیده بودم...ولی کجا؟صدای کی بود؟ یه آشنا ؟ یا یه غریبه؟
.
.
.
.
ادامه دارد....
#بکهیون
به قلم : #کیم_مین_کی 😉
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+++++++++++
قلبم داشت از سینم میزد بیرون ، یعنی سهون بود؟ مچ دستمو محکم گرفت انقد که از درد جیغ کشیدم
سهون :چته؟
_دستمو ول کن دیوونه
سهون:من که دست تورو نگرفتم، چی میگی؟
_هان؟واقعا؟
سهون : زده به سرت؟توهم زدی؟
_توهم نیست....آخ ، دستمو از جا کندی خب نکن
سهون : الان دقیقا با کی داری حرف میزنی؟
آب دهنمو قورت دادم و با اون یکی دستم سعی کردم کسی رو که مچ دستمو گرفته پیدا کنم تا خواستم این کارو انجام بدم یهو یکی یه دستمال مرطوب رو محکم گذاشت جلوی دهنم ...بعدش چشمام خمار شد و دیگه هیچی نفهمیدم
_____________________________
سرم احساس سنگینی وحشتناکی میکرد ، انگار کوبونده بودمش به دیوار یا از دو طرف با دستام داشتم فشارش میدادم ، خیلی گیج بودم و چشمام اطرافمو تار میدیدن ! بدنم انگار بی حس شده بود ، سعی کردم انگشتامو تکون بدم شاید از این بی حسی خارج بشم ! انگار یه بار مرده بودم و دوباره زنده شده بودم ، کمی که بهتر شدم احساس کردم که دست و پاهام بسته شدن و نمیتونم تکونشون بدم ، انگار یه گوشه روی زمین افتاده بودم ، چشمامو چند بار باز و بسته کردم تا بتونم محیط اطرافمو ببینم، که کجام؟کسی اینجا هست یا نه؟ تنهام...؟ و...
اونجا تاریک بود ، ولی نه خیلی تاریک ، شاید میتونستم توی اون تاریکی یچیزایی رو ببینم !! ولی چی...؟
یه اتاق تنگ و تاریک پر از وسایل کهنه ، اینجا کجاست؟؟ کمرمو به دیوار تکیه دادم تا بتونم بشینم ، انگار یکی هم مثل من اونجا بیهوش افتاده بود....یکم بیشتر دقت کردم! آره درست میدیدم سهون بود
اونم بیهوش گوشه ی اون وسایلا افتاده بود ، موهای لختش افتاده بودن روی صورتش و کت و شلوار مشکیشم انگار خاکی شده بودن!کس دیگه ای اونجا نبود، کمی اطرافمو با دقت نگاه کردم شاید یچیزی رو پیدا کنم که باهاش اون طناب هارو پاره کنم....آره...لبه ی تیز یه شیشه شکسته ، خودمو روی زمین کشیدم و به اون شیشه نزدیک شدم ، با دستام سعی کردم بلندش کنم و بعد به کمکمش طناب دستم رو پاره کردم ...همینم خیلی طول کشید! حالا دیگه دستام ازاد شده بودن و میتونستم خیلی راحت پاهام روهم باز کنم
سریع این کارو انجام دادم و بعد به طرف سهون رفتم و کنارش نشستم
_سهونا...به هوشی؟منو میبینی؟
چند بار صداش کردم، به هوش بود ولی انگار بدنش مثل من بی حس شده بود و نمیتونست تکون بخوره فقط به سختی پلک هاش رو نیمه باز نگه داشته بود!
طناب هایی که به دست و پاش بسته بودن رو باز کردم ، بعد از این کار کاملا روی زمین ولو شد ! خیلی حالش بد بود
بالای سرش نشستم و چند بار با دست به صورتش زدم شاید از بی حسی خارج بشه ، چند بار هم گفتم که سعی کنه دست و پاهاشو تکون بده...اما انگار نمیتونست! داشتم نگرانش میشدم....بلند شدم و اطرافو گشتم شاید یکم آب پیدا کنم و بریزم رو صورتش یا هر چیز دیگه...ولی هیچی اونجا نبود تا چشم کار میکرد فقط وسیله های قدیمی و کهنه ، میز چوبی شکسته ، آینه قدیمی ، تکه چوبای صندلی و....
نا امید شده بودم ، کنارش نشستم و به صورتش خیره شدم ، انگار با دیدنش ارامش خاصی وجودمو پر میکرد!عجیب بود...انگار این حس رو دوست داشتم! دوتا زانو هامو بغل گرفتم و سرم رو روشون گذاشتم و دوباره بهش خیره شدم...ولی انگار دیدنش توی این حال قلبمو بدرد میاورد...اشک ،چشمامو پر کرده بود و بطور غیر واضح و تار صورتش رو میدیدم!
_ای کاش میتونستم کاری برات انجام بدم سهونا...
همین لحظه دیدم انگشت اشاره ی دستشو یکم داره تکون میده، خوشحال شدم و اشکامو پاک کردم
_بهوش اومدی؟ منو میبینی؟سهونا...منو میبینی؟؟؟؟
چند بار پشت سر هم پلک زد و بعد یکم سرفه کرد ، یکم دهنشو باز و بسته کرد ، انگار میخواست چیزی بگه
نا خوداگاه جلورفتم و دستشو محکم گرفتم و فشار دادم
_سعی کن حرف بزنی...یچیزی بگو...چشماتو کامل باز کن...منو میبینی؟ منو میشناسی؟
یهو دستشو کشیدو من افتادم روی سینش (پد سگ 😑 )
_یاااا انگار تو حالت از من بهتره؟؟نه؟؟
دستشو گذاشته بود رو کمرم و محکم گرفته بودم
_یاااا ولم کن کمرم درد گرفت!!
سهون : سردمه...بدنم یخ کرده
_تو از منم گرم تری ،الکی حرف نزن...ولم کن دیگههههع
همین لحظه یکی وارد اتاق شد و سهون دستشو کشید کنار و منم بلند شدم
یه چراغ قوه دستش بود که انداخته بود تو چشمای ما ، نمیتونستم صورتشو ببینم....! ولی انگار یه ماسک سیاه جلوی دهنش زده بود
+بهوش اومدید؟
صداش خیلی اشنا بود...انگار صداشو هزار بار شنیده بودم...ولی کجا؟صدای کی بود؟ یه آشنا ؟ یا یه غریبه؟
.
.
.
.
ادامه دارد....
#بکهیون
۹.۸k
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.