خمپاره ای در کنار یک جوان ساله به زمین خورد و سرش

خمپاره ای در کنار یک جوان 16، 17 ساله به زمین خورد و سرش را از بدن جدا کرد.

سر به زمین افتاد و از شیب ارتفاع همین طور پایین رفت.

مرد میانسالی سراسیمه دنبال سر دوید تا اینکه آن را از روی سیم خاردارها برداشت و آورد گذاشت روی پیکر و خودش را هم انداخت روی بدن شهید...

هر چه رزمنده میانسال را صدا زدم: "بلند شو بریم الان وقت این کارها نیست"،

توجهی نکرد. رفتم زدم پشت کمرش، سرش را برگرداند، دیدم به پهنای صورت اشک میریزد و آرام آرام گریه می کند.
بهش گفتم بلند شو بریم.


به زبان آذری با هق هق گریه گفت: "آقا یعقوب! میخواهی پدر را از پسر جدا کنی؟

" خجالت کشیدم و بی اختیار گفتم:

"السلام علیک یا ابا عبدالله


آقا جان! چه کشیدی آن لحظه ای که به بالین علی اکبر رسیدی..."
دیدگاه ها (۵)

فیض روح القدس عالم معنا زهراتا به معراج کشانده ست نبی را زهر...

لحظه ها را متوسل به دعاییم بیا سالیانی ست که دل تنگ شماییم ب...

بی شک گدای خانه ات آقا شود، حسینهر قطره زود پیش تو دریا شود،...

آقاجانبا یاد تو نشسته ام، در راهی که عبور کنی، می‌خواهم در آ...

شوهر دو روزه. پارت۵۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط