💘my angel🌙 🍷couple: krisho🍷 💕Genre: Romance💕 (part 1)
تقریبا یک ماه میشد که به شهر گئوجه اومده بود. تصمیم داشت برای یه مدت اونجا بمونه تا استراحت کنه. اینقدر فشار رو خودش حس میکرد که امکان داشت هر لحظه خودشو تو دریای روبه روش غرق کنه. کریسمس نزدیک بود و برای طراح موفقی مثل اون خیلی غیر حرفه ای بود که الان اینجا برا خودش گشت بزنه. اون الان باید تو دفترش در حال طراحی میبود نه لش کرده روی شنای ساحل.
هوا ابری بود و باد سردی از سمت دریا به صورتش میخورد. ذهنش بهم ریخته بود و توانایی منظم کردن همه رو نداشت.
کریسمس...
سفارشا...
طرحا...
دوخت...
پارچه...
مشتری...
سر درد...
دریا...
آرامش...
سکوت...
سکوت...
سکوت.......!
با برداشتن کفشاش، از جاش بلند شد. تصمیم داشت قبل از برگشتن به خونه کمی قدم بزنه.
با شنیدن صدای درخواست کمک به سرعت سمت صدا برگشت. تا جایی که چشم کار میکرد چیزی دیده نمیشد. کمی دورتر از جایی که نشسته بود، آب دریا تکون غیر عادی میخورد. صبر نکرد تا بیشتر موقعیت رو بسنجه و با سرعت به اون سمت دوید. لباسش رو روی شن ها رها کرد و توی آب پرید. با وارد شدن به آب دادی از سرما زد اما مکث نکرد. زیر آب شنا رفت و به دور و برش نگاه کرد. جسمی رو سمت راستش دید و سریع به اون سمت شنا کرد.
جلوتر که رفت تونست بفهمه اون یه پسر بچس. با گرفتن کمرش اونو همراه خودش به سمت بالا کشید. با رسیدن با سطح آب هر دو دم عمیقی گرفتن.
_اوهه اوهه. نفس بکش عزیزم. آروم باش، جات امنه.
دستشو محکم پشت پسر میکوبید و همزمان به سمت ساحل حرکت میکرد. با رسیدن به ساحل سرفه های هر دو بند اومد و فقط داشتن از نعمت اکسیژن بهره میبردن. پسر رو روی زمین گذاشت و خودش به سمت لباس رها شدش رفت. لباسش رو تن بچه کرد و جلو پاش زانو زد. با دستش موهای تو صورتش رو کنار زد و متوجه تق تقِ بهم خوردن دندونای بچه بود.
_مشکلی نیست تا اونجا بغلت کنم کوچولو؟
_از تأییدت ممنونم.
ربع ساعت بعد، بچه به بغل جلوی اراده پلیس ایستاده بود. خداروشکر میکرد که خونه توی راه اینجا بود و اون تونسته بود لباس بپوشه و بچه رو با پتو بپیچونه و از همه مهمتر با ماشین بیاد. مستقیم به سمت دفتر رئیس حرکت کرد. در رو باز کرد و اهمیتی به محکم بسته شدنش نداد.
بالا آوردن سرش کافی بود تا رئیس پلیس رو ببینه. وسط اتاق ایستاده بود و داشت ضامن تفنگش رو چک میکرد.
با باز شدن در اتاق کاملا غیر ارادی اسلحه رو سمت کسی که اینجوری وارد شده گرفت.
جونمیون با دیدن گارد مرد به سرعت چرخید و خودشو سپر بچه تو بغلش کرد. با خشم سرش رو برگردوند.
_عقل تو سرت هست؟ اگه اون آشغالِ بین دستت شلیک میکرد چی؟
_ب...بابا!
سر هر دو مرد داخل اتاق به سمت بچه تو بغل جونمیون چرخید.
هوا ابری بود و باد سردی از سمت دریا به صورتش میخورد. ذهنش بهم ریخته بود و توانایی منظم کردن همه رو نداشت.
کریسمس...
سفارشا...
طرحا...
دوخت...
پارچه...
مشتری...
سر درد...
دریا...
آرامش...
سکوت...
سکوت...
سکوت.......!
با برداشتن کفشاش، از جاش بلند شد. تصمیم داشت قبل از برگشتن به خونه کمی قدم بزنه.
با شنیدن صدای درخواست کمک به سرعت سمت صدا برگشت. تا جایی که چشم کار میکرد چیزی دیده نمیشد. کمی دورتر از جایی که نشسته بود، آب دریا تکون غیر عادی میخورد. صبر نکرد تا بیشتر موقعیت رو بسنجه و با سرعت به اون سمت دوید. لباسش رو روی شن ها رها کرد و توی آب پرید. با وارد شدن به آب دادی از سرما زد اما مکث نکرد. زیر آب شنا رفت و به دور و برش نگاه کرد. جسمی رو سمت راستش دید و سریع به اون سمت شنا کرد.
جلوتر که رفت تونست بفهمه اون یه پسر بچس. با گرفتن کمرش اونو همراه خودش به سمت بالا کشید. با رسیدن با سطح آب هر دو دم عمیقی گرفتن.
_اوهه اوهه. نفس بکش عزیزم. آروم باش، جات امنه.
دستشو محکم پشت پسر میکوبید و همزمان به سمت ساحل حرکت میکرد. با رسیدن به ساحل سرفه های هر دو بند اومد و فقط داشتن از نعمت اکسیژن بهره میبردن. پسر رو روی زمین گذاشت و خودش به سمت لباس رها شدش رفت. لباسش رو تن بچه کرد و جلو پاش زانو زد. با دستش موهای تو صورتش رو کنار زد و متوجه تق تقِ بهم خوردن دندونای بچه بود.
_مشکلی نیست تا اونجا بغلت کنم کوچولو؟
_از تأییدت ممنونم.
ربع ساعت بعد، بچه به بغل جلوی اراده پلیس ایستاده بود. خداروشکر میکرد که خونه توی راه اینجا بود و اون تونسته بود لباس بپوشه و بچه رو با پتو بپیچونه و از همه مهمتر با ماشین بیاد. مستقیم به سمت دفتر رئیس حرکت کرد. در رو باز کرد و اهمیتی به محکم بسته شدنش نداد.
بالا آوردن سرش کافی بود تا رئیس پلیس رو ببینه. وسط اتاق ایستاده بود و داشت ضامن تفنگش رو چک میکرد.
با باز شدن در اتاق کاملا غیر ارادی اسلحه رو سمت کسی که اینجوری وارد شده گرفت.
جونمیون با دیدن گارد مرد به سرعت چرخید و خودشو سپر بچه تو بغلش کرد. با خشم سرش رو برگردوند.
_عقل تو سرت هست؟ اگه اون آشغالِ بین دستت شلیک میکرد چی؟
_ب...بابا!
سر هر دو مرد داخل اتاق به سمت بچه تو بغل جونمیون چرخید.
۶.۱k
۲۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.