The Rift Between Us
" The Rift Between Us "
part"⁶
,, روی ,,
در حالی روی مبل های طلایی رو به روی مادربزرگش مارگریت نشسته بود لب زد ,, نقشه چیه میخوای چیکار کنی ,, مارگریت با چشمهای تیله ای اش نگاهی بهش انداخت و گفت ,, چند روز دیگه قرار بود تاج گذاری زوئی باشه و بعد از اون دوباره جنگ شروع میشد من نمیخوام جون آدمای بیگناه رو بگیرم حالا که زوئی اینجاست ما وقت بیشتری داریم ، اوضاش داره بهتر میشه بزودی بلند میشه اونوقت همه حقیقت رو میفهمند! ,, ندیمه ای سراسیمه وارد سالن شد تعظیمی کرد و گفت ,, پرنسس زوئی با با یک تیکه شیشه رگشون رو زدن ,, روی با عصبانیت گفت ,, پس شما اونجا چه قلتی میکردین ,, روی و مارگریت با عجله به سمت اتاقی که زوئی در آن بود رفتند ، خون روی موزاییک های سفید دیده میشد دختر بی جون رو زمین افتاده بود مارگریت سمتش رفت کنار دختر روی زانو هایش نشستم و وردی خوند ,, به فرمان من رگ بریده شده رو درمان کن ,, طولی نکشید که ریزش خونش بند شد ، مارگریت بلند شد و رو به ندیمه ها گفت ,, بزاریدش رو تخت تا چند ساعت دیگه به هوش میاد و خون ریخته شده رو تمیز کنید ,, ندیمه ها درحالی که سرشان پایین بود گفتند ,, چشم ,, مارگریت از اتاق خارج شد روی نگاهی به دختر انداخت و بعد از اتاق خارج شد
مادر روی کاملیا وتزی سمتش آمد و با دو دستش صورتش رو گرفت ,, تو راه بودیم حتما خستهای برو استراحت کن ,, روی جواب داد ,, نگران نباش اونقدر خسته نیستم ,, یهو کسی از پشت پرید رو کول روی و بله خواهر کوچکترش انورا وتزی بود از روی کولش پایین اومد و گفت ,, برام سوغاتی آوردی ,, روی به سمتش چرخید و گفت ,, مگه رفتم مسافرت سوغاتی میخوای ,, انورا با قیافه کیوتش گفت ,, ایش میتونستی تو راه چیزی برام بگیری ,,
گُل گُلیا من لایک فراموش نشه💞
part"⁶
,, روی ,,
در حالی روی مبل های طلایی رو به روی مادربزرگش مارگریت نشسته بود لب زد ,, نقشه چیه میخوای چیکار کنی ,, مارگریت با چشمهای تیله ای اش نگاهی بهش انداخت و گفت ,, چند روز دیگه قرار بود تاج گذاری زوئی باشه و بعد از اون دوباره جنگ شروع میشد من نمیخوام جون آدمای بیگناه رو بگیرم حالا که زوئی اینجاست ما وقت بیشتری داریم ، اوضاش داره بهتر میشه بزودی بلند میشه اونوقت همه حقیقت رو میفهمند! ,, ندیمه ای سراسیمه وارد سالن شد تعظیمی کرد و گفت ,, پرنسس زوئی با با یک تیکه شیشه رگشون رو زدن ,, روی با عصبانیت گفت ,, پس شما اونجا چه قلتی میکردین ,, روی و مارگریت با عجله به سمت اتاقی که زوئی در آن بود رفتند ، خون روی موزاییک های سفید دیده میشد دختر بی جون رو زمین افتاده بود مارگریت سمتش رفت کنار دختر روی زانو هایش نشستم و وردی خوند ,, به فرمان من رگ بریده شده رو درمان کن ,, طولی نکشید که ریزش خونش بند شد ، مارگریت بلند شد و رو به ندیمه ها گفت ,, بزاریدش رو تخت تا چند ساعت دیگه به هوش میاد و خون ریخته شده رو تمیز کنید ,, ندیمه ها درحالی که سرشان پایین بود گفتند ,, چشم ,, مارگریت از اتاق خارج شد روی نگاهی به دختر انداخت و بعد از اتاق خارج شد
مادر روی کاملیا وتزی سمتش آمد و با دو دستش صورتش رو گرفت ,, تو راه بودیم حتما خستهای برو استراحت کن ,, روی جواب داد ,, نگران نباش اونقدر خسته نیستم ,, یهو کسی از پشت پرید رو کول روی و بله خواهر کوچکترش انورا وتزی بود از روی کولش پایین اومد و گفت ,, برام سوغاتی آوردی ,, روی به سمتش چرخید و گفت ,, مگه رفتم مسافرت سوغاتی میخوای ,, انورا با قیافه کیوتش گفت ,, ایش میتونستی تو راه چیزی برام بگیری ,,
گُل گُلیا من لایک فراموش نشه💞
- ۴۴
- ۰۵ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط