صاحره پارت ۲۵
صاحره پارت #۲۵
👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿
سهون :
تیر کمونو دادم بهش و گفتم :
+من ... بهت اعتماد ...د...دارم....اما اگه قصد بدی داری همین الان .... بذار برم یه خاکی بریزم .... رو سرم ....
خندید و تو چشام نگاه کرد چشاش رنگ کهربایی داشتن و گفت :
_بهم اعتماد کن .... شاه...
پریدم وسط حرفش :
+بهم بگو سهون ....
_اخه ...
+همین که گفتم ...
_باشه سهون ....
رفیم جلو رفت توی یه اتاق ... نگاه به دور اتاق انداختم و تا خواستم چیزی بگم گفت :
_اینجا اتاق توعه .... اما ده ای سرزمین و مردمتو و دوستاتو و دختر عموتو نجات بدی ؟؟؟
+اوهوم.... از همیشه اماده ترم ...!
با دستش یه موزایک قدیمی که کف اتاق بود رو برداشت گذاشت کنارو گفت:
_برو ...
رفتم تو عمقش زیاد بود اما پریدم پایین اونم اومد بپره که افتاد تو بغلم ... منم گرفتمش اصن احساس میکردم تو چشاش گم شدم .... نگاه به صورتش نکرده بودم ... خیلی زییا بود... اما یهو گفت :
_اهممم ..
بعد حالم اومد جاش گذاشتمش رو زمین ایستاد و زیر لب یه تشکری کرد ... و بعد به راهش ادامه داد و رفت منم دنبالش بودم ....
رزی :
حالم اصن خوب نبود ... سرم گیج میرفت که دیدم مامانم وارد اتاق شد .... یه زره خون گذاشت جلوم ... نگاش کردم بی تفاوت بود به من انگار منو نمیشناخت .... یهو چشای مشکیمو سپردم به چشای مشکیش تمام توان و عشقی که به مادرمو داشتم انداختم تو چشام یه دفعه پلکاشو رو هم کوبید و گفت :
_رزانه من ... نگاهش کردم اشکاش تو چشاش جمع شده بود و گفت :
_من ..من خیلی بیشعورم ...گذاشتم بابات بمیره .... اما اون منم شکنجه داد ... همینجور خواهرم .... و عموت ....
اشکم ریخت و گفتم :
+مامان من یه چیز با ارزش پیدا کردم... یادگار خواهرت ...
_سه...هون!
+اوهوممم ارع مامان ...
بغلم کرد دوتایی اشک میریختیم یهو اومد از تو بغلم بیرون و گفت :
_چیکار میخواین بکنین ؟؟
+مامان من باید برم باید برم دنبال سهون....
یهو دستامو باز کرد و گفت :
_برووو...
+اما مامان تو چی ؟؟!!
_من جام امنع لبخندی زد
منم جای چال گونشو بوسیدمو و وارد اتاق سهون شدم و از راه مخفی که همیشه با اوم هون اینجا بازی میکردیم وقتی اون ۱۵سالش بود و من ۱۰ سالم بود اون بهم همینجا گفت دوسم داره و یادم جیخواست لبامو ببوسع که من فرار کردم اما اخر گیرش افتادم و وقتی میخواست ببوستم تقلا میکردم اما اون همچنان مشتاق چشیدم طعم لبای من بود ... و منم اخرش یکی زدم تو کلش و فرار کردم از اون به بعد دیگه باهام با اخم بود ولی نمیتونست مهربونیشو ازم مخفی کنه ...
👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿
چطور بود بنظرین تورو خدا 🙏
👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿
سهون :
تیر کمونو دادم بهش و گفتم :
+من ... بهت اعتماد ...د...دارم....اما اگه قصد بدی داری همین الان .... بذار برم یه خاکی بریزم .... رو سرم ....
خندید و تو چشام نگاه کرد چشاش رنگ کهربایی داشتن و گفت :
_بهم اعتماد کن .... شاه...
پریدم وسط حرفش :
+بهم بگو سهون ....
_اخه ...
+همین که گفتم ...
_باشه سهون ....
رفیم جلو رفت توی یه اتاق ... نگاه به دور اتاق انداختم و تا خواستم چیزی بگم گفت :
_اینجا اتاق توعه .... اما ده ای سرزمین و مردمتو و دوستاتو و دختر عموتو نجات بدی ؟؟؟
+اوهوم.... از همیشه اماده ترم ...!
با دستش یه موزایک قدیمی که کف اتاق بود رو برداشت گذاشت کنارو گفت:
_برو ...
رفتم تو عمقش زیاد بود اما پریدم پایین اونم اومد بپره که افتاد تو بغلم ... منم گرفتمش اصن احساس میکردم تو چشاش گم شدم .... نگاه به صورتش نکرده بودم ... خیلی زییا بود... اما یهو گفت :
_اهممم ..
بعد حالم اومد جاش گذاشتمش رو زمین ایستاد و زیر لب یه تشکری کرد ... و بعد به راهش ادامه داد و رفت منم دنبالش بودم ....
رزی :
حالم اصن خوب نبود ... سرم گیج میرفت که دیدم مامانم وارد اتاق شد .... یه زره خون گذاشت جلوم ... نگاش کردم بی تفاوت بود به من انگار منو نمیشناخت .... یهو چشای مشکیمو سپردم به چشای مشکیش تمام توان و عشقی که به مادرمو داشتم انداختم تو چشام یه دفعه پلکاشو رو هم کوبید و گفت :
_رزانه من ... نگاهش کردم اشکاش تو چشاش جمع شده بود و گفت :
_من ..من خیلی بیشعورم ...گذاشتم بابات بمیره .... اما اون منم شکنجه داد ... همینجور خواهرم .... و عموت ....
اشکم ریخت و گفتم :
+مامان من یه چیز با ارزش پیدا کردم... یادگار خواهرت ...
_سه...هون!
+اوهوممم ارع مامان ...
بغلم کرد دوتایی اشک میریختیم یهو اومد از تو بغلم بیرون و گفت :
_چیکار میخواین بکنین ؟؟
+مامان من باید برم باید برم دنبال سهون....
یهو دستامو باز کرد و گفت :
_برووو...
+اما مامان تو چی ؟؟!!
_من جام امنع لبخندی زد
منم جای چال گونشو بوسیدمو و وارد اتاق سهون شدم و از راه مخفی که همیشه با اوم هون اینجا بازی میکردیم وقتی اون ۱۵سالش بود و من ۱۰ سالم بود اون بهم همینجا گفت دوسم داره و یادم جیخواست لبامو ببوسع که من فرار کردم اما اخر گیرش افتادم و وقتی میخواست ببوستم تقلا میکردم اما اون همچنان مشتاق چشیدم طعم لبای من بود ... و منم اخرش یکی زدم تو کلش و فرار کردم از اون به بعد دیگه باهام با اخم بود ولی نمیتونست مهربونیشو ازم مخفی کنه ...
👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿
چطور بود بنظرین تورو خدا 🙏
۲.۱k
۰۱ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.