آمدم در بغلت جان بسپارم که نشد
.
آمدم در بـغلَت جـان بسپارم ،که نشد
بر لبت حادثه یِ بوسه بکارم , که نشد
آمدم خیره به چشمان سیاهت شوم و
رمز آرامش خود را بشمارم که نشد
چه کنم طایفه من همه شاعر بودند
تا شود شعر همه ایل و تبارم، که نشد
آمدم تا که مگر فاصله ها خط بزنم
بسکه از فاصله هایم گِله دارم ،که نشد
آمدم تا که مگر عشق به سامان برسد
زیر جمع من و تو، مــا بگذارم، که نشد
چه کنم شاعر و تنهایی و غم، مانوسند
آمدم اشک بر این شعله ببارم ،که نشد
آمـدم تا کـه مگر عشق به خلوت ببرم
منکه درخلوت خودجز تـو ندارم،که نشد
آمـدم غنچه ی لب های تو را بـوس کنم
یک دل خسته به دستت بسپارم ،که نشد
آمدم در بـغلَت جـان بسپارم ،که نشد
بر لبت حادثه یِ بوسه بکارم , که نشد
آمدم خیره به چشمان سیاهت شوم و
رمز آرامش خود را بشمارم که نشد
چه کنم طایفه من همه شاعر بودند
تا شود شعر همه ایل و تبارم، که نشد
آمدم تا که مگر فاصله ها خط بزنم
بسکه از فاصله هایم گِله دارم ،که نشد
آمدم تا که مگر عشق به سامان برسد
زیر جمع من و تو، مــا بگذارم، که نشد
چه کنم شاعر و تنهایی و غم، مانوسند
آمدم اشک بر این شعله ببارم ،که نشد
آمـدم تا کـه مگر عشق به خلوت ببرم
منکه درخلوت خودجز تـو ندارم،که نشد
آمـدم غنچه ی لب های تو را بـوس کنم
یک دل خسته به دستت بسپارم ،که نشد
- ۱.۲k
- ۲۴ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط