آمدم در بغلت جان بسپارم که نشد

.
آمدم در بـغلَت جـان بسپارم ،که نشد
بر لبت حادثه یِ بوسه بکارم , که نشد

آمدم خیره به چشمان سیاهت شوم و
رمز آرامش خود را بشمارم که نشد

چه کنم طایفه من همه شاعر بودند
تا شود شعر همه ایل و تبارم، که نشد

آمدم تا که مگر فاصله ها خط بزنم
بسکه از فاصله هایم گِله دارم ،که نشد

آمدم تا که مگر عشق به سامان برسد
زیر جمع من و تو، مــا بگذارم، که نشد

چه کنم شاعر و تنهایی و غم، مانوسند
آمدم اشک بر این شعله ببارم ،که نشد

آمـدم تا کـه مگر عشق به خلوت ببرم
منکه درخلوت خودجز تـو ندارم،که نشد

آمـدم غنچه ی لب های تو را بـوس کنم
یک دل خسته به دستت بسپارم ،که نشد
دیدگاه ها (۰)

بی تو در خلوت خود شب همه شب بیدارمآه… ای خفته که من چشم به ر...

جمعه هابیشتر از هر روز دیگرنگرانت میشوم...میترسم دلت بگیردو ...

تو-فقط-یادم-باش-..!!!پس ازآفرینش آدم خدا گفت به او: نازنینم ...

خسته ام .. خسته تر از آنچه که می پنداریخسته از " رفتنم " این...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط