برادرانم خیلی اصرار داشتندکه من برم آلمان ادامه تحصیل بده
برادرانم خیلی اصرار داشتندکه من برم آلمان ادامه تحصیل بدهدم حتی موقعیتش را هم برایم فراهم کرده بودنداما خودم قبول نمی کردم که بروم آن روز مردم فکر کرده بودندکه بالاخره اصرار های خانواده جواب داده
اززبان. پدرشهید:
بامن خداحافظی نکرد؟
نه به من چیزی نگفت. از همان دور به من نگاه کرد، من به او نگاه کردم و این شد آخرین دیدار مان.
اردیبهشت همین امسال برادربزرگترم کاندیدای شورای شهرشده بود .
تمام مسائل مالی وتدارکات راهم به من سپرده بود .
یک دفعه دربحبوحه انتخابات ودرست وسط انتخابات
همه رارها کردم رفتم اعتکافات سه روزدرمراسم اعتکاف
خانواده خبرنداشتندکه من رفتم اعتکاف
وقتی برگشتم پدرم بهم گفت: بابک جان چراتواین
موقعیت رفتی اعتکاف😌
میماندی وسال دیگه میرفتی الان کارهای مهم تری
داشتیم . گفتم نه اصل برای من همین اعتکاف است .
انتخابات…. جزﺀ فرعیات است، بعدشایدمن سال دیگه
نباشم که این فیض شامل حالم بشودبتونم به اعتکاف
بروم
قبل ازاینکه به سوریه اعزام بشوم دوبارداوطلبانه به
کردستان عراق اعزام شدم
دردوره سربازی هم درقسمت حفاظت اطلاعات بودم
بعداعتکاف که اومدم انتخابات تموم شد
مادرم. درموردازدواج باهام حرف زد،بهم گفت:
پسرم بابک جان یک دخترخوبازخانواده نجیب وخوبی راانتخاب کردیم که میدونستیم بابک
راهم دوست دارداما من موافقت نکردم. به پدرومادرم. گفتم: شما به اعتقادات من اعتمادداری یانه?پس بگذاریدمن براساس برنامه خودم پیش بروم….فعلا
برنامه ومسیرمن چیز دیگری است.
#شهدا_هویت_جاویدان_تاریخ
اززبان. پدرشهید:
بامن خداحافظی نکرد؟
نه به من چیزی نگفت. از همان دور به من نگاه کرد، من به او نگاه کردم و این شد آخرین دیدار مان.
اردیبهشت همین امسال برادربزرگترم کاندیدای شورای شهرشده بود .
تمام مسائل مالی وتدارکات راهم به من سپرده بود .
یک دفعه دربحبوحه انتخابات ودرست وسط انتخابات
همه رارها کردم رفتم اعتکافات سه روزدرمراسم اعتکاف
خانواده خبرنداشتندکه من رفتم اعتکاف
وقتی برگشتم پدرم بهم گفت: بابک جان چراتواین
موقعیت رفتی اعتکاف😌
میماندی وسال دیگه میرفتی الان کارهای مهم تری
داشتیم . گفتم نه اصل برای من همین اعتکاف است .
انتخابات…. جزﺀ فرعیات است، بعدشایدمن سال دیگه
نباشم که این فیض شامل حالم بشودبتونم به اعتکاف
بروم
قبل ازاینکه به سوریه اعزام بشوم دوبارداوطلبانه به
کردستان عراق اعزام شدم
دردوره سربازی هم درقسمت حفاظت اطلاعات بودم
بعداعتکاف که اومدم انتخابات تموم شد
مادرم. درموردازدواج باهام حرف زد،بهم گفت:
پسرم بابک جان یک دخترخوبازخانواده نجیب وخوبی راانتخاب کردیم که میدونستیم بابک
راهم دوست دارداما من موافقت نکردم. به پدرومادرم. گفتم: شما به اعتقادات من اعتمادداری یانه?پس بگذاریدمن براساس برنامه خودم پیش بروم….فعلا
برنامه ومسیرمن چیز دیگری است.
#شهدا_هویت_جاویدان_تاریخ
۵۴۱
۲۹ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.