به سرم زده بود از همه چیز بگذرم. ...
به سرم زده بود از همه چیز بگذرم. ...
تمام روزهای گذشته...
و عشقی ...
که در خفا نثارش کرده بودم را فراموش کنم.... یک نگاه به پشت سرم انداختم ...
و فقط او را دیدم....
یک نگاه به جلو انداختم ...
و کسی شبیه او را پیدا نکردم....
دوست داشتم همانجا در نیمههای راه بنشینم ...
و به حالِ خودم ...
که بین همه چیز و هیچ چیز مانده، گریه کنم....
«هیچچیز» همین بود...
غمانگیز ترین حالت!
در بیان این که نمیتوانی هم، ناتوان باشی...
و «همهچیز» بستگی به او داشت....
اگر میماند من هم بودم...
اگر نمیماند هم باز من بودم....
چون در نیمههای راه، روبه «گذشتهام» نشستم...
#زهرا_بخشعلیپور
تمام روزهای گذشته...
و عشقی ...
که در خفا نثارش کرده بودم را فراموش کنم.... یک نگاه به پشت سرم انداختم ...
و فقط او را دیدم....
یک نگاه به جلو انداختم ...
و کسی شبیه او را پیدا نکردم....
دوست داشتم همانجا در نیمههای راه بنشینم ...
و به حالِ خودم ...
که بین همه چیز و هیچ چیز مانده، گریه کنم....
«هیچچیز» همین بود...
غمانگیز ترین حالت!
در بیان این که نمیتوانی هم، ناتوان باشی...
و «همهچیز» بستگی به او داشت....
اگر میماند من هم بودم...
اگر نمیماند هم باز من بودم....
چون در نیمههای راه، روبه «گذشتهام» نشستم...
#زهرا_بخشعلیپور
۲۴۱
۰۳ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.