گفتم:
گفتم:
"ببین فراموشش کردم؟!"
خندید!
گفتم:
" به خدا!
دیگه خوبِ خوب شدم!
دیگه نمیرم قابِ عکس قدیمیشو یواشکی بردارم و خیره بشم توی خوشگلی چشماش و بعد که بخوام لباشو ببوسم یهو خانوم جون ببینه و ریز ریز گریه کنه و اشکاشو با پر چارقد گل گلیش بگیره و انگار کنه من بچه مو با بغض بگه گریه نمیکردم که، خاک و خل رفته توو چشام!
اونم دیگه نمیاد وایسته جلوم، دست بکشه به موهاش که منم دستمو دراز کنم تا یقه شو صاف کنم و یهو ببینم ای دل غافل! بازم آینه بوده که!
دیگه نمیاد اونور خیابون قاطی خش خش نارنجیای پائیز بایسته که منم بشینم رو جدولا و اونقدری تماشاش کنم که یهو بارون بگیره و تازه یادم بیفته بازم چتر همرام نبردم و خیس بشم عین چشمای آسمون و شب سینه پهلویی کنم که بیا و ببین!
برف که میباره دیگه نمیرم یه شاخه رز خشک براش بچینم از بوته های حیاط پشتی که خار بره توی دستمو قرمزی خونم بچکه رو سفیدی برفا و اون با ژاکت قرمزش بیاد و بشینه کنارمو بگه چه به هم میان راستی و من نفهمم من و خودشو میگه یا سرخی و برفو!
اصلا دیگه براش نامه م نمی نویسم، نه واس خاطر اینکه همه میگن پستچی محل از غصه ی پاکتای برگشت خورده ی من مُردا، نه! دیگه نمیاد بشینه جلوم بگه همه عاشق دارن مام داریم! بشین دوخط عاشقونه بنویس ببینم اصلا بلدی یا نه که منم شروع کنم به نوشتن و سر که بالا کنم ببینم شب شده و قصه ی دلتنگی من شده مثنوی هزار من کاغذ!
دیگه دیوونه بازی درنمیارم که قرص زردارو نخورم و دور از چشم خانوم جون بندازمش زیر تخت که اون همه ی شبو بیاد بشینه بالاسرم و انگشتاشو سُر بده لابلای موهامو برام شاملو بخونه که نخوابم و خودش خوابش ببره و بعد من بشینم اونقدری نگاهش کنم که بیدارشه و بخنده و بگه به چی زل زدی دیوونه؟! اینجوری نگام نکن میترسم! دیگه بیدار نمی شینم که اون بیاد بلکه!
اصلا دیگه حرفامو توی گوش قاصدکا نمیگم که برسونن به گوشش و بعد خودم راه بیفتم دنبال قاصدکا کوچه به کوچه توی این شهر در اندردشت که خونه شو پیدا کنم و در بزنم و تا بگه کیه بمیرم براش!
دیگه خودم قرصامو سر وقت میخورم، روزی سه وعده، سر وقت میخوابم، سر وقتم بیدار میشم، به وقتش میخندم، به وقتشم گریه میکنم، به قول خانوم جون شدم مثل بچه ی آدمیزاد، دیگه خل و چل نیستم، دیگه بهم نمیگن اوهوع! دیوونه رو!
اصلا دیگه دوست ندارم دیوونگیو، آخه یه بار که آفتاب زد
_Mana-Mohamad_
"ببین فراموشش کردم؟!"
خندید!
گفتم:
" به خدا!
دیگه خوبِ خوب شدم!
دیگه نمیرم قابِ عکس قدیمیشو یواشکی بردارم و خیره بشم توی خوشگلی چشماش و بعد که بخوام لباشو ببوسم یهو خانوم جون ببینه و ریز ریز گریه کنه و اشکاشو با پر چارقد گل گلیش بگیره و انگار کنه من بچه مو با بغض بگه گریه نمیکردم که، خاک و خل رفته توو چشام!
اونم دیگه نمیاد وایسته جلوم، دست بکشه به موهاش که منم دستمو دراز کنم تا یقه شو صاف کنم و یهو ببینم ای دل غافل! بازم آینه بوده که!
دیگه نمیاد اونور خیابون قاطی خش خش نارنجیای پائیز بایسته که منم بشینم رو جدولا و اونقدری تماشاش کنم که یهو بارون بگیره و تازه یادم بیفته بازم چتر همرام نبردم و خیس بشم عین چشمای آسمون و شب سینه پهلویی کنم که بیا و ببین!
برف که میباره دیگه نمیرم یه شاخه رز خشک براش بچینم از بوته های حیاط پشتی که خار بره توی دستمو قرمزی خونم بچکه رو سفیدی برفا و اون با ژاکت قرمزش بیاد و بشینه کنارمو بگه چه به هم میان راستی و من نفهمم من و خودشو میگه یا سرخی و برفو!
اصلا دیگه براش نامه م نمی نویسم، نه واس خاطر اینکه همه میگن پستچی محل از غصه ی پاکتای برگشت خورده ی من مُردا، نه! دیگه نمیاد بشینه جلوم بگه همه عاشق دارن مام داریم! بشین دوخط عاشقونه بنویس ببینم اصلا بلدی یا نه که منم شروع کنم به نوشتن و سر که بالا کنم ببینم شب شده و قصه ی دلتنگی من شده مثنوی هزار من کاغذ!
دیگه دیوونه بازی درنمیارم که قرص زردارو نخورم و دور از چشم خانوم جون بندازمش زیر تخت که اون همه ی شبو بیاد بشینه بالاسرم و انگشتاشو سُر بده لابلای موهامو برام شاملو بخونه که نخوابم و خودش خوابش ببره و بعد من بشینم اونقدری نگاهش کنم که بیدارشه و بخنده و بگه به چی زل زدی دیوونه؟! اینجوری نگام نکن میترسم! دیگه بیدار نمی شینم که اون بیاد بلکه!
اصلا دیگه حرفامو توی گوش قاصدکا نمیگم که برسونن به گوشش و بعد خودم راه بیفتم دنبال قاصدکا کوچه به کوچه توی این شهر در اندردشت که خونه شو پیدا کنم و در بزنم و تا بگه کیه بمیرم براش!
دیگه خودم قرصامو سر وقت میخورم، روزی سه وعده، سر وقت میخوابم، سر وقتم بیدار میشم، به وقتش میخندم، به وقتشم گریه میکنم، به قول خانوم جون شدم مثل بچه ی آدمیزاد، دیگه خل و چل نیستم، دیگه بهم نمیگن اوهوع! دیوونه رو!
اصلا دیگه دوست ندارم دیوونگیو، آخه یه بار که آفتاب زد
_Mana-Mohamad_
۶.۲k
۰۱ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.