ز خود بیگانه ام...
ز آغوش عدم پر میکشم تا عالمی دیگر
ندارم در جهان غیر از غمِ بودن، غمی دیگر
پریده رنگ حیرت هم ز حیرتهای آن گیسو
که هر پیچ و خمش پیچیده در پیچ و خم دیگر
بشر گرچه مُسمّای تمام اسمها در اوست
کماکان میدود دنبال اسم اعظمی دیگر
دوباره روز از نو، روزی از نو، روزگار از نو
اگر بر فرق عالم پا گذارد آدمی دیگر
چنان کورم که میبینم نمیبینم حضورش را
چه حاصل گر بیاید آیههای محکمی دیگر؟
ندارم حرمت خود را، ز خود بیگانهام، ای من!
چه گویم؟ با که گویم؟ چون ندارم محرمی دیگر
برای التیام زخمهای عاشقی، ای دل!
مجوی اینجا به غیر از زخم دیگر، مرهمی دیگر
حقیقت! تشنهی مرگم، بنوشان شوکرانت را
کمی دیگر، کمی دیگر، کمی دیگر، کمی دیگر...
#حسن_اصفهانیها
ندارم در جهان غیر از غمِ بودن، غمی دیگر
پریده رنگ حیرت هم ز حیرتهای آن گیسو
که هر پیچ و خمش پیچیده در پیچ و خم دیگر
بشر گرچه مُسمّای تمام اسمها در اوست
کماکان میدود دنبال اسم اعظمی دیگر
دوباره روز از نو، روزی از نو، روزگار از نو
اگر بر فرق عالم پا گذارد آدمی دیگر
چنان کورم که میبینم نمیبینم حضورش را
چه حاصل گر بیاید آیههای محکمی دیگر؟
ندارم حرمت خود را، ز خود بیگانهام، ای من!
چه گویم؟ با که گویم؟ چون ندارم محرمی دیگر
برای التیام زخمهای عاشقی، ای دل!
مجوی اینجا به غیر از زخم دیگر، مرهمی دیگر
حقیقت! تشنهی مرگم، بنوشان شوکرانت را
کمی دیگر، کمی دیگر، کمی دیگر، کمی دیگر...
#حسن_اصفهانیها
۱۲.۶k
۰۵ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.