عشق جاودان
عشق جاودان
پارت ۱۳۴
*چند روز بعد*
روزها گذشتن و چویا تمام تلاشش رو میکرد ، اما باز هاتاکو و تایکی بهش سرکوفت میزدنند و دوباره سخت گیری ها بیشتر میشد. در حدی که دوباره شویا پدیدار میشد و با رفتار هایی که داشت هاتاکو رو شوکه میکرد.
چویا درحالی که گیج خواب بود به سمت اتاق پدر و مادرش رفت تا ببینه چرا صدای دادشون میومد. پشت در ایستاد
یاسو: من نمیتونم تحمل کنم که هی هاتاکو و تایکی میان و به بچه من سخت میگیرن و ازش انتظارات زیادی دارن . حداقل تو به عنوان پدر چویا بهشون یه چیزی بگو(با داد)
تاکومی: فکر میکنی نگفتم(باداد) ولی اونا گوش نمیدن باز میان . منم کلافه شدم ولی تحمل کن من درستش میکنم
یاسو: کافیه ، هرچقدر تا الان صبر کردم کافیه. من طلاق میخوام ، چویا رو هم با خودم میبرم
تاکومی:چ... چی ؟
اما چویا، شوکه از اینکه قراره پدر و مادرش جدا بشوند . نمیتونست باور کنه .پشت در، زانوهاشو بغل کرده بود، اشک روی گونههاش جاری بود. دلش میخواست بره، جیغ بزنه، یا ناپدید بشه. اما هیچچیز نمیتونست صداشو به بیرون برسونه.
صدایی زمزمهوار در ذهنش پیچید:
"اونا دارن همهچیزو نابود میکنن… تو دیگه هیچکسو نداری… بذار من درستش کنم."
چویا: نه... نمیخوام
"تو نمیتونی جلوی اینو بگیری… ولی من میتونم."
چشمهاش تار شد. نفسش سنگین شد. وقتی دوباره پلک زد، نگاهش سرد، خالی و بیاحساس شده بود.
شخصیت دوم، شویا، کنترل رو به دست گرفته بود.
چویا قدم به سالن گذاشت. والدینش یک لحظه نگاهش کردند، وحشت زده.
تاکومی: چویا؟ اینجا چی کار میکنی؟
چویا:شما نباید جدا بشید
پارت ۱۳۴
*چند روز بعد*
روزها گذشتن و چویا تمام تلاشش رو میکرد ، اما باز هاتاکو و تایکی بهش سرکوفت میزدنند و دوباره سخت گیری ها بیشتر میشد. در حدی که دوباره شویا پدیدار میشد و با رفتار هایی که داشت هاتاکو رو شوکه میکرد.
چویا درحالی که گیج خواب بود به سمت اتاق پدر و مادرش رفت تا ببینه چرا صدای دادشون میومد. پشت در ایستاد
یاسو: من نمیتونم تحمل کنم که هی هاتاکو و تایکی میان و به بچه من سخت میگیرن و ازش انتظارات زیادی دارن . حداقل تو به عنوان پدر چویا بهشون یه چیزی بگو(با داد)
تاکومی: فکر میکنی نگفتم(باداد) ولی اونا گوش نمیدن باز میان . منم کلافه شدم ولی تحمل کن من درستش میکنم
یاسو: کافیه ، هرچقدر تا الان صبر کردم کافیه. من طلاق میخوام ، چویا رو هم با خودم میبرم
تاکومی:چ... چی ؟
اما چویا، شوکه از اینکه قراره پدر و مادرش جدا بشوند . نمیتونست باور کنه .پشت در، زانوهاشو بغل کرده بود، اشک روی گونههاش جاری بود. دلش میخواست بره، جیغ بزنه، یا ناپدید بشه. اما هیچچیز نمیتونست صداشو به بیرون برسونه.
صدایی زمزمهوار در ذهنش پیچید:
"اونا دارن همهچیزو نابود میکنن… تو دیگه هیچکسو نداری… بذار من درستش کنم."
چویا: نه... نمیخوام
"تو نمیتونی جلوی اینو بگیری… ولی من میتونم."
چشمهاش تار شد. نفسش سنگین شد. وقتی دوباره پلک زد، نگاهش سرد، خالی و بیاحساس شده بود.
شخصیت دوم، شویا، کنترل رو به دست گرفته بود.
چویا قدم به سالن گذاشت. والدینش یک لحظه نگاهش کردند، وحشت زده.
تاکومی: چویا؟ اینجا چی کار میکنی؟
چویا:شما نباید جدا بشید
- ۱.۶k
- ۲۷ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط