دعایم مشتی دانه بود که آویزانش کردم در ایوان تا پرندها
دعایم مُشتی دانه بود که آویزانش کردم در ایوان تا پرندهای بیاید و بخورد و به خدا بگوید این دانه که خوردم از ایوان خانهای بود که صاحبش دعایی داشت و خدا بگوید: با آن دانه که خوردی، تنت اندکی گرم شد؟
بالت کمی جان گرفت؟
و پرنده بگوید: بله اندکی و خدا بگوید: بیا این استجابت را ببر و بگذار در
ایوانش به پاس همان اندکی🥹🕊♥️〕
بالت کمی جان گرفت؟
و پرنده بگوید: بله اندکی و خدا بگوید: بیا این استجابت را ببر و بگذار در
ایوانش به پاس همان اندکی🥹🕊♥️〕
- ۸.۰k
- ۳۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط