سلام این اولین قسمت از فیک تمام زندگیه من به دلایلی مجبور
سلام این اولین قسمت از فیک تمام زندگیه من به دلایلی مجبور به اپ زود تر قسمت اول هستم باوجود کلاس های کنکور زمان قطعی اپ فیک جمعه هاست و اگر وقت کنم درروز های ازادم قسمت جدیدی رو اپ میکنم امید وارم دوست داشته باشید ...
به اسم ان کس که شد همه کس
در خونه روباز کردم و بی توجه به رزی که پشت سر هم حرف میزد پامو داخل خونه گذاشتم و خودمو روی اولین مبل رها کردم ،کلافه روبه رزی گفتم :
تمومش کن رزی درست از اخرین باری که با لی قرار داشتی تا الان ی بند داری توضیح میدی ی بار گفتم من توانایی شروع رابطه و دوست داشتن کسی رو ندارم من...
من تازه از اون جهنم فرار کردم خودت که بهتر میدونی .
رزی با یاداوری گذشتم اخماشو درهم کشید و سکوت کرد برای لحظه ای خاتمه یافتن موضوع رو احساس کردم اما همون موقع بود که رزی سکوت حاکم بینمون رو شکست و گفت :
اما جیسو اون...درست مثل مادرت بیماری قلبی داره...
گیج نگاهش کردم خوب میدونست نقطه ضعفم چیه و چه چیزی و نمیتونم تحمل کنم انگار اون بیماری لعنتی نمیخواد دست از زندگی من بکشه . بی حال سرمو بین دستام گرفتم و چنگی به موهام زدم ، رزی با دیدن سکوتم گفت :
لی باهاش حرف زده و اون گفته که همیشه دوشنبه ها میره پارک لایت هاوس برای دوچرخه سواری
بعد از زدن این حرف بی توجه به من به سمت اتاقش رفت ، اگه گشته تکرار به چی ؟اگه این بیماری لعنتی نخواد دست از ادمای دورم بکشه چی ؟ ناخواگاه بی حواس تر از همیشه بایه تصمیم ناگهانی چنگی به کولم زدم و پا به سمت خیابون نورمن تند کردم ...ونکور جاهای قشنگ و دیدنی زیادی داشت و پارک لایت هاوس جزء این جاذبه ها بودنیمکتی رو برای نشستن انتخاب کردم و نگاهمو به نقطه ای کنار پاهام دوختم حسی که اون لحظه داشتم تنها نفس گیر بودن یاداوری گذشته بود و بس و دلیلی که منو به این کافه کشونده بود شاید همین میتونست باشه . بی توجه به دورو برم بودم که با دیدن کفش هایی درست کمی جلوتر از پاهام و شنیدن بم و محکمی با چشمای گرد شده نگاهم رو بالا کشیدم :
_مگه نیومدی منو ببینی پس چرا سرتو بلند نمیکنی ؟!
به اسم ان کس که شد همه کس
در خونه روباز کردم و بی توجه به رزی که پشت سر هم حرف میزد پامو داخل خونه گذاشتم و خودمو روی اولین مبل رها کردم ،کلافه روبه رزی گفتم :
تمومش کن رزی درست از اخرین باری که با لی قرار داشتی تا الان ی بند داری توضیح میدی ی بار گفتم من توانایی شروع رابطه و دوست داشتن کسی رو ندارم من...
من تازه از اون جهنم فرار کردم خودت که بهتر میدونی .
رزی با یاداوری گذشتم اخماشو درهم کشید و سکوت کرد برای لحظه ای خاتمه یافتن موضوع رو احساس کردم اما همون موقع بود که رزی سکوت حاکم بینمون رو شکست و گفت :
اما جیسو اون...درست مثل مادرت بیماری قلبی داره...
گیج نگاهش کردم خوب میدونست نقطه ضعفم چیه و چه چیزی و نمیتونم تحمل کنم انگار اون بیماری لعنتی نمیخواد دست از زندگی من بکشه . بی حال سرمو بین دستام گرفتم و چنگی به موهام زدم ، رزی با دیدن سکوتم گفت :
لی باهاش حرف زده و اون گفته که همیشه دوشنبه ها میره پارک لایت هاوس برای دوچرخه سواری
بعد از زدن این حرف بی توجه به من به سمت اتاقش رفت ، اگه گشته تکرار به چی ؟اگه این بیماری لعنتی نخواد دست از ادمای دورم بکشه چی ؟ ناخواگاه بی حواس تر از همیشه بایه تصمیم ناگهانی چنگی به کولم زدم و پا به سمت خیابون نورمن تند کردم ...ونکور جاهای قشنگ و دیدنی زیادی داشت و پارک لایت هاوس جزء این جاذبه ها بودنیمکتی رو برای نشستن انتخاب کردم و نگاهمو به نقطه ای کنار پاهام دوختم حسی که اون لحظه داشتم تنها نفس گیر بودن یاداوری گذشته بود و بس و دلیلی که منو به این کافه کشونده بود شاید همین میتونست باشه . بی توجه به دورو برم بودم که با دیدن کفش هایی درست کمی جلوتر از پاهام و شنیدن بم و محکمی با چشمای گرد شده نگاهم رو بالا کشیدم :
_مگه نیومدی منو ببینی پس چرا سرتو بلند نمیکنی ؟!
- ۳.۱k
- ۱۹ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط