بعد از خوردن غذا ، توی خیابان ها گشتیم . به اصرار امیر چن
بعد از خوردن غذا ، توی خیابان ها گشتیم . به اصرار امیر چند لباس خریدم . وقتی می خواستم لباس انتخاب کنم ف نا خود آگاه لباس خاکستری رنگی را برداشتم . امیر گفت :" چرا تیره ؟ رنگ شاد بردار !" گفتم :" نه ، ... همین خوبه ... تو محرم استفاده می کنم ..." لباس را خرید و گفت :" یعنی واسه من نمی پوشیش ؟" گفتم :" چرا ! یه روز ، مخصوص واسه ی تو می پوشم ...!" کمی فکر کرد و گفت :" بهم قول بده روزی که برگشتم ، حتما حتما این لباس رو بپوشی . باشه ؟" دستش را محکم فشردم و گفتم :" قول قول !" گفت :" اگه حالت خوبه بریم که چوب و تخته ی کوثر بانو رو بخریم ایشالا ..."
تختی کرم رنگ ، توجهمان را جلب کرد . هر دو پسندیدیم . سرویس تخت و کمد و میز و آینه . موبایل امیر زنگ خورد . گفت :" ببخشید رضوانه ، ببینم کیه ..." کمی از من فاصله گرفت و با موبایل صحبت کرد . ناگهان رنگش پرید و روی تختی که پشت سرش بود ، نشست . کنارش رفتم . حرفی نمی زد . با نگرانی گفتم :" امیر ! چی شده ؟ امیر خوبی ؟ " داد مغازه دار در آمد :" آقا ! مگه اینا رو گذاشتم روش بشینی ؟آخه مرد حسابی اینا مال بچه هاس نه واسه تو که !" شاگرد مغازه که پسری جونا بود ، با یک صندلی سمت امیر آمد .هرچه سعی کرد نتوانست امیر را بلند کند . انگار امیر را به تخت چسبانده بودند و اصلا جدا نمیشد . مغازه دار که کمی آرام شده بود ، گفت :" آبجب زنگ بزنم آمبولانسی چیزی بیاد ؟ تعارف نکن جان من ! آقا مثل برادر من !" کنار امیر نشستم . گفتم :" امیر ، تو رو خدا ، اصلا تو رو جون من ! بگو چی شده ؟" نگاه سردش را روی من انداخت . با صدای آهسته گفت :" مصطفی هم رفت رضوانه ...رضوانه ... من چی کار کنم ؟... رضوانه به خانومش چی بگم ؟ ..." گریه اش گرفت . تا آن لحظه به جز در مراسم های عزاداری ندیده بودم که گریه کند . مغازه دارکه حسابی غیرتی شده بود ،گفت :" خدا رحمت کنه داش مصطفی رو ..." و بعد امیر را در بغل گرفت . امیر با صدای گریه ای گفت :" خدا بهش خییل رحمت کرد ه! خدا دوسش داشته که این جوری برش داشته از رو زمین ... لیاقت داشته که شهید شده ... لیقات داشته که رفته از حرم حفاظت کنه ..." مغازه دار که تازه از قضیه با خبر شده بود ، گفت :"خدا مدافعای حرمو حفظ کنه ! صداق بپر برو یه جعبه خرما بگیر واسه خیرات شهید مصطفی !" شاگردش سریع بیرون رفت .
...ادامه دارد ...
تختی کرم رنگ ، توجهمان را جلب کرد . هر دو پسندیدیم . سرویس تخت و کمد و میز و آینه . موبایل امیر زنگ خورد . گفت :" ببخشید رضوانه ، ببینم کیه ..." کمی از من فاصله گرفت و با موبایل صحبت کرد . ناگهان رنگش پرید و روی تختی که پشت سرش بود ، نشست . کنارش رفتم . حرفی نمی زد . با نگرانی گفتم :" امیر ! چی شده ؟ امیر خوبی ؟ " داد مغازه دار در آمد :" آقا ! مگه اینا رو گذاشتم روش بشینی ؟آخه مرد حسابی اینا مال بچه هاس نه واسه تو که !" شاگرد مغازه که پسری جونا بود ، با یک صندلی سمت امیر آمد .هرچه سعی کرد نتوانست امیر را بلند کند . انگار امیر را به تخت چسبانده بودند و اصلا جدا نمیشد . مغازه دار که کمی آرام شده بود ، گفت :" آبجب زنگ بزنم آمبولانسی چیزی بیاد ؟ تعارف نکن جان من ! آقا مثل برادر من !" کنار امیر نشستم . گفتم :" امیر ، تو رو خدا ، اصلا تو رو جون من ! بگو چی شده ؟" نگاه سردش را روی من انداخت . با صدای آهسته گفت :" مصطفی هم رفت رضوانه ...رضوانه ... من چی کار کنم ؟... رضوانه به خانومش چی بگم ؟ ..." گریه اش گرفت . تا آن لحظه به جز در مراسم های عزاداری ندیده بودم که گریه کند . مغازه دارکه حسابی غیرتی شده بود ،گفت :" خدا رحمت کنه داش مصطفی رو ..." و بعد امیر را در بغل گرفت . امیر با صدای گریه ای گفت :" خدا بهش خییل رحمت کرد ه! خدا دوسش داشته که این جوری برش داشته از رو زمین ... لیاقت داشته که شهید شده ... لیقات داشته که رفته از حرم حفاظت کنه ..." مغازه دار که تازه از قضیه با خبر شده بود ، گفت :"خدا مدافعای حرمو حفظ کنه ! صداق بپر برو یه جعبه خرما بگیر واسه خیرات شهید مصطفی !" شاگردش سریع بیرون رفت .
...ادامه دارد ...
۲.۹k
۲۵ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.