پارت ۸

خودم به سمت اتاقم رفتم ..
ولی..پشیمون شدم و برگشتم
روی شونه ام انداختمش و بلندش کردم
به سمت اتاقم رفتم و روی تخت گذاشتمش
الان چیکارش کنم .. آها فهمیدم گوشیم و برداشتم و به دکترِ خصوصیم زنگ زدم تا بیاد و ببینه چشه
روی مبلی که نزدیک تخت بود نشستم و بهش نگاه کردم
چرا باید کمکش کنم
چرا دارم کمکش میکنم
چرا دلم براش میسوزه
چرا فقط اون و گذاشتم که توی عمارت بمونه
چرا های زیادی توی ذهنم بود که جواب هیچ کدوم و نمی‌دونستم
که یهو یادم اومد اون جناره هنوز داخل سالنِ به هیون زنگ زدم که بعد از ۳ بوق جواب داد
هیون: اه....کار..ت و...بگو (نفس نفس زدن) (منحرف شوید 😔)
-:باز رفتی بار این وقتِ روز واقعا برات متاسفم
هیون: ... ار..با...ب... کار..ت و ..بگو .. اههههه (استغفرالله)
-:هیچی تو به کارت برس
گوشی رو قطع کردم و به جانگ زنگ زدم که با اولین بوق جواب داد
جانگ: جانم داداش (شاد . با انرژی )
-: چی شده انقدر باانرژی هستی امروز
جانگ: هیچی زن داداشت بهم یه خبر خوب داد بخاطر اون خوشحالم (خنده . باانرژی)
-:چه خبری
جانگ: عمو شدی داداش (باانرژی . شاد . بغض)
-:وای چه خوب حالا چرا بغض کردی
جانگ: آخه خیلی ذوق دارم.. راستی چی میخواستی که زنگ زدی
-: هیچی تو به کارت برس از طرف من به زن داداش سلام برسون
جانگ: باشه خدافظ
این یکی رو هم قطع کردم الان فقط میمونه چان
زنگ زدم که جواب نداد دوباره زنگ زدم که جواب داد
چان: مشترک مورد نظر خواب است لطفاً وقتی که قیامت فرا رسید دوباره زنگ بنماید بیب بیب بیب
-:هی مسخر...
که گوشی رو قطع کرد و نزاشت ادامه ی حرفم و بگم
هعییی خدا اینم شانس منه
بهش نگاه کردم که روی تخت خوابیده بود
اگه برم و بیام که چیزی نمیشه
از اتاق بیرون اومدم و به یکی از بادیگاردا گفتم جنازه رو جمع کنن
بعدم دوباره به سمت اتاق رفتم
وقتی وارد شدم دیدم هنوز بیدار نشده
وقتی یکم نزدیکش شدم متوجه شدم
که لباساش خیس بودن
الان که کسی اینجا نیست منم که نمیتونم لباساش و عوض کنم
پس باید منتظر بمونم دکتر بیاد (دکتر زنِ)
بعد از یک ساعت بلاخره رسید
چون فاصله ی جنگل تا شهر زیاد بود
برای همین طول کشیده بود
کنارش ایستاده بودم که...
دیدگاه ها (۱۹)

پارت ۹

پارت ۱۰

پارت ۷

پارت ۶

#دوپارتی#هیونجین#درخواستیوقتی شب عروسی... ویو ات وای امروز خ...

چرا حرف منو باور نمیکنی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط