تمام روز را در آئینه گریه میکردم

تمام روز را در آئینه گریه می‌کردم
بهار پنجره‌ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پیله تنهائیم نمی‌گنجید
و بوی تاج کاغذیم
فضای آن قلمرو بی آفتاب را
آلوده کرده بود
نمی‌توانستم،
دیگر نمی‌توانستم...

#فروغ_فرخزاد
دیدگاه ها (۶)

در عشق زنده باید ڪز مرده هیچ نایددانی ڪه ڪیست زنده...؟آن ڪو ...

‌می‌ گفت اگر هزار بارِ دیگر هم به دنیا بیایم باز پشتِ این پن...

در این روزهای بهاری پیرهنی از شڪوفه پوشیده‌امو دست در دست صب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط