در این داستان آمده است: مادرم به من می گفت هرگز به زیر زم
در این داستان آمده است: مادرم به من میگفت هرگز به زیر زمین نروم، اما من میخواستم ببینم که چه چیزی در زیر زمین سر و صدا ایجاد میکند. صدایی شبیه به یک سگ میآمد و دوست داشتم یک سگ را از نزدیک ببینم. به همین دلیل درِ زیرزمین را باز کردم و به آرامی از پلهها پایین رفتم. سگی وجود نداشت و مادرم که فهمید در زیرزمین هستم، فریاد زد و من را بیرون برد. سپس مادرم میگوید که هرگز به آنجا نروم. من هم هرگز نپرسیدم پسری که در زیرزمین بود صدای یک سگ را در میآورد و هیچ دست و پایی نداشت.
۵۹۷
۰۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.