💜زندگی با BTS 💜
💜زندگی با BTS 💜
پارت یک❤
(همه این اه و ناله ها برا سوزناک کردنه )
روی تختم نشسته بودم به اتفاقی که قرار بود بیفته فکر میکردم اتفاقی که هم میتونه خوب باشه هم بد خوب بودنش اینطوره که میتونم تمام عمرم رو با BTS بگذرونم و بد بودنش اینطوره که امروز اخرین روزی است که خانواده ام رو میبینم و فردایی وجود ندارد فردا نه همین امشب همه چی تمام میشود و تا چند ساعت دیگر مسیر زندگی من به کلی تغییر میکند هر دقیقه به اندازه یک سال میگذرد و هرچه به لحظه رفتن نزدیک تر میشدم فضا برام سنگین تر میشد ساعت 12 شب است و همه خوابیده ان و من همچنان در فکر فرو رفته ام نمیدانم فردا صبح که من نیستم چه اتفاقی می افتد حتی نمیدانم موفق میشوم یا نه چیزی نمیدانم فقط خود را به دست سرنوشت سپرده ام ساعت از 2 گذشته بود یک دل میگفت بمانم و یک دل میگفت بروم و سرنوشتم را رقم بزنم به لحظات رفتن نزدیک شده ام دیگر تصمیمم را گرفتم میروم و سرنوشت خود را اینگونه رقم میزنم میدانم اگر این کار را بکنم دیگر هیچ راه برگشتی نیست کم کم از جایم بلند شدم و وسایل هایم را جمع کردم موقع جمع کردن وسایل گریه امانم را بریده بود به خانواده ام نگاهی کردم که چه راحت خوابیده بودند بی انکه بدانند فردا که از خواب بیدار شوند خبری از من نیست فقط پنج دقیقه تا رفتن فاصله داشتم پنج دقیقه دیگر من نامرعی میشوم و دیگر نمیتوانم مرعی شوم تا اخر عمرم همان طور میمانم لحظه رفتن بالاخره فرا رسید و من رفتم دم پنجره به ماه که کامل بود نگاهی کردم و باخود جمله ای که مرا نامرعی میکرد گفتم ( ای ماه جسم مرا بگیر و مرا به روحی تبدیل کن)
و نامرعی شدم بهتر بگم الان من مثل یک روح هستم همه خوابن بی سر و صدا در را باز کردم و خارج شدم همه چی تمام شده بود من تک و تنها در خیابان سرد در حال قدم زدن بودم حتی یک پرنده هم در خیابان پر نمیزد چه برسد به ادم . خنده ام گرفت خنده ای هم از روی درد و خوشحالی تا ساعت هفت صبح همانطور در خیابان قدم زدم و به خودم اینده ام و خانواده ام فکر میکردم هر چند راهی برای برگشت نبود و تمام پل های پشت سر خود را خراب کرده بودم و من در دره ای بزرگ و مرتفع وسط یک پل چوبی ایستاده بودم و به سمت اینده ام میدویدم . به طرف اینده میرفتم و گذشته ام را زیر پاهایم میگذاشتم ساعت از هفت گذشته بود کم کم مردم بیرون امدند با خود فکر کردم که چه کنم تاکسی که نمیتوانستم بگیرم پس تصمیم گرفتم که یک ماشین بدزدم ( دم اخری دزدی هم میکنم) به هر حال یک ماشین دزدیدم ادرس فرودگاه چی اهان فهمیدم سرچ در گوگل ادرس را پیدا کردم و راه افتادم منی که تا به حال رو صندلی راننده ننشسته بودم به هر حال راه افتادم فقط ادم زیر نکرده بودم بعد از یک اشوب در خیابان ها به فرودگاه رسیدم
پارت یک❤
(همه این اه و ناله ها برا سوزناک کردنه )
روی تختم نشسته بودم به اتفاقی که قرار بود بیفته فکر میکردم اتفاقی که هم میتونه خوب باشه هم بد خوب بودنش اینطوره که میتونم تمام عمرم رو با BTS بگذرونم و بد بودنش اینطوره که امروز اخرین روزی است که خانواده ام رو میبینم و فردایی وجود ندارد فردا نه همین امشب همه چی تمام میشود و تا چند ساعت دیگر مسیر زندگی من به کلی تغییر میکند هر دقیقه به اندازه یک سال میگذرد و هرچه به لحظه رفتن نزدیک تر میشدم فضا برام سنگین تر میشد ساعت 12 شب است و همه خوابیده ان و من همچنان در فکر فرو رفته ام نمیدانم فردا صبح که من نیستم چه اتفاقی می افتد حتی نمیدانم موفق میشوم یا نه چیزی نمیدانم فقط خود را به دست سرنوشت سپرده ام ساعت از 2 گذشته بود یک دل میگفت بمانم و یک دل میگفت بروم و سرنوشتم را رقم بزنم به لحظات رفتن نزدیک شده ام دیگر تصمیمم را گرفتم میروم و سرنوشت خود را اینگونه رقم میزنم میدانم اگر این کار را بکنم دیگر هیچ راه برگشتی نیست کم کم از جایم بلند شدم و وسایل هایم را جمع کردم موقع جمع کردن وسایل گریه امانم را بریده بود به خانواده ام نگاهی کردم که چه راحت خوابیده بودند بی انکه بدانند فردا که از خواب بیدار شوند خبری از من نیست فقط پنج دقیقه تا رفتن فاصله داشتم پنج دقیقه دیگر من نامرعی میشوم و دیگر نمیتوانم مرعی شوم تا اخر عمرم همان طور میمانم لحظه رفتن بالاخره فرا رسید و من رفتم دم پنجره به ماه که کامل بود نگاهی کردم و باخود جمله ای که مرا نامرعی میکرد گفتم ( ای ماه جسم مرا بگیر و مرا به روحی تبدیل کن)
و نامرعی شدم بهتر بگم الان من مثل یک روح هستم همه خوابن بی سر و صدا در را باز کردم و خارج شدم همه چی تمام شده بود من تک و تنها در خیابان سرد در حال قدم زدن بودم حتی یک پرنده هم در خیابان پر نمیزد چه برسد به ادم . خنده ام گرفت خنده ای هم از روی درد و خوشحالی تا ساعت هفت صبح همانطور در خیابان قدم زدم و به خودم اینده ام و خانواده ام فکر میکردم هر چند راهی برای برگشت نبود و تمام پل های پشت سر خود را خراب کرده بودم و من در دره ای بزرگ و مرتفع وسط یک پل چوبی ایستاده بودم و به سمت اینده ام میدویدم . به طرف اینده میرفتم و گذشته ام را زیر پاهایم میگذاشتم ساعت از هفت گذشته بود کم کم مردم بیرون امدند با خود فکر کردم که چه کنم تاکسی که نمیتوانستم بگیرم پس تصمیم گرفتم که یک ماشین بدزدم ( دم اخری دزدی هم میکنم) به هر حال یک ماشین دزدیدم ادرس فرودگاه چی اهان فهمیدم سرچ در گوگل ادرس را پیدا کردم و راه افتادم منی که تا به حال رو صندلی راننده ننشسته بودم به هر حال راه افتادم فقط ادم زیر نکرده بودم بعد از یک اشوب در خیابان ها به فرودگاه رسیدم
۳۶.۴k
۰۳ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.