صفحه ۵ پایان

نور گرم لینا که تاریکی را آرام کرده بود، لحظه‌به‌لحظه بیشتر می‌شد.
آریا ابتدا فکر کرد این فقط یک واکنش ساده‌ست، اما بعد متوجه شد رنگ‌های اطراف لینا عجیب‌تر می‌شود؛
نه مثل نورهای معمولی…
بلکه مثل چیزی که می‌خواهد از این دنیا جدا شود.

«لینا…»
صدایش شکست.
«چرا نورِت این شکلیه؟»

لینا به او لبخندی آرام زد؛ همان لبخندی که همیشه آریا را از سقوط نجات می‌داد.

«چون این تاریکی… اصلاً مال تو نبود.
تو فقط نگهش داشته بودی.
اصلش… مال جهان میانیه.»

آریا یک قدم عقب رفت.
«نه… نه نه نه… این یعنی—»

«یعنی باید برگرده.»
لینا آرام گفت، اما انگار هر کلمه‌اش بخشی از هوا را می‌کَند.

تاریکی که در آریا لانه کرده بود، مثل موجودی که بعد از سال‌ها اسارت بیدار شده باشد، به سمت لینا کشیده می‌شد—
اما نه برای نابودکردن او…
بلکه برای خانه‌کردن در او.

آریا با وحشت جلو رفت:
«نه! بذار من نگهش دارم! نمی‌ذارم—»

لینا دستش را گرفت.
برای لحظه‌ای، دنیا ساکت شد.
بعد آرام گفت:

«تو سال‌ها بارش رو بردی.
اگه یک روز دیگه نگهش داری، از بین می‌ری.
اما من…
من به آسمان و زمین وصلم.
می‌تونم تاریکی رو ببرم جایی که هیچ‌کس رو زخمی نکنه.»

آریا زمزمه کرد:
«اما تو چی؟ تو چی می‌شی؟»

لینا سکوت کرد.
و این سکوت جوابش بود.

نورِ اطرافش شروع کرد به کشیده‌شدن، مثل نخ‌هایی که از تنش بیرون می‌رفتند.
تاریکی در آریا ضعیف شد، و در مقابل، خطوطی از سایه روی پوست لینا نقش بست—
نه دردناک
اما سنگین.
انگار مسئولیتی بزرگ روی شانه‌هایش گذاشته می‌شد.

جهان میانی دوباره لرزید.
هوا موج برداشت.
صدایی شبیه زمزمهٔ باد پیچید:

«بازگشت…
باید کامل شود…
پَریِ آسمان و زمین…»

آریا فریاد زد:
«لینا نرو! خواهش می‌کنم… نرو…»

لینا جلو رفت، پیشانی‌اش را روی پیشانی آریا گذاشت.
لحظه‌ای که زمان در آن ایستاد—
نه برای همیشه، اما برای یک وداع.

«آریا…
من نمی‌رم.
فقط دیگه نمی‌تونم اینجا باشم.»

چشمان آریا پر از اشک شد.
او دست‌های لینا را محکم گرفت، انگار می‌خواست نیروی خودش را جوری به او منتقل کند تا ناپدید نشود.
اما نورِ لینا هر لحظه شفاف‌تر می‌شد.

«تو…
تو به من آسمون رو نشون دادی.»
لینا زیر لب گفت.
«حالا نوبت منه که تاریکی‌تو ببرم… اونجا که دیگه نتونه بهت برگرده.»

و بعد—
بیشتر از یک نور…
بیشتر از یک سایه…
او تبدیل شد به چیزی که هیچ‌کس در زمین نمی‌تواند توصیفش کند:

یک موجود میانی.
نه انسان.
نه روح.
بلکه پلی میان آسمان و زمین.

آریا دست‌هایش را محکم گرفت، اما انگشتان لینا مثل مه از میان انگشتانش عبور کردند.
نور گردِ او بالا رفت—
آرام، بی‌صدا، مثل اینکه باد دارد او را می‌برد.

چیزی شبیه آواز از جهان میانی پیچید.
آوازِ پذیرش.

آریا با تمام وجود فریاد زد:
«لینا! من بدون تو—»

لینا آخرین بار نگاهش کرد.
چشمانش دیگر انسانی نبود—
اما زیباتر از همیشه.

«تو ادامه می‌دی.»
آرام گفت.
«چون من…
من هنوز کنارت هستم.
فقط از یه جای دیگه.»

نور، تاریکی را با خودش برد.
هوا آرام شد.
و در یک لحظهٔ کوتاه—
لینا ناپدید شد.
نه در انفجار، نه در سایه…
در آرامشی که قلب را می‌شکست.

فقط جای خالی‌اش ماند.
و سکوتی که هیچ‌وقت از ذهن آریا پاک نشد.

آن روز، آریا فهمید فداکاری همیشه با مرگ نیست.
گاهی با نابودکردنِ حضور است.
گاهی با تبدیل‌شدن به چیزی که دیگر نمی‌تواند کنار کسی که دوستش دارد بماند.

در پایان آن روز، آریا با دستان خالی ایستاده بود—
اما درونش، تاریکی‌ای نبود که او را بشکند.

فقط خاطرهٔ دختری بود
که برای نجاتش،
بین آسمان و زمین
ناپدید شد.
دیدگاه ها (۴)

ترکیبی

صفحه ۴

صفحه ی ۴

بازگشت فرمانده

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط